95

82 22 1
                                    


لویی و هری ساعت یازده صبح همراه لیام، تروی، زویی، الفی، دن و فیل به انگلستان برگشتن. جمعیت بسیار زیادی از مردم بیرون فرودگاه منتظرشون بودن و لویی تقریباً فراموش کرده بود که مردم برای خودش هم اینجا هستن. همه جیغ میکشیدن و اسمشون صدا میزدن، بچه ها به سمتشون رفتن و عکس میگرفتن یا امضا میدادن. لویی بین جمیعت دو صدای آشنا رو شنید که اسمش رو صدا میکردن، سرشو برگردوند تا صاحب صدارو پیدا کنه. چشماش با دیدن لاتی و فلیسیتی بین جمعیت گرد شد. با ناباوری لبخندی زد و به سمتشون رفت و روبه بادیگار هایی که جلوشون رو گرفته بودن گفت "این دو نفر خواهرای من هستن مشکلی نیست."

با اومدن لاتی و فیلیسیتی از بین جمعیت، هردو نفر رو محکم بغل کرد و توی بغلش فشرد "شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟ مامان و بابا بفهمن اذیتتون میکنن."

"اون دونفر باید با این موضوع کنار بیان. ما اونقدر بزرگ شدیم که خودمون تصمیم بگیریم."

"میشه یه کم بیشتر منتظرم بمونید؟ الان به هری و بچه ها میگم که بریم."

"باشه." لاتی گفت و لویی بعد از گذاشتن بوسه ای روی گونه دوتا خواهراش ازشون دور شد.

وقتی همه تصمیم گرفتن جمعیت بزرگ ترک کنن، لویی در حالی که به سمت دوستاش میرفت، دست هر دو دختر گرفت.

"دخترا! سلام خیلی وقته ندیدمتون."

هری لبخندی زد و به سمتشون رفت و بغلشون کرد. هردو هری بغل کردن و وقتی هری با بازیگوشی قلقلکشون داد میخندیدن.

"بچه ها، این دونفر خواهرامن لوتی و فلیسیتی."

هر دو دختر با خجالت دست تکون دادند و لبخند زدند.

"می‌تونیم یه عکس بگیریم؟"

با سوال فلیسیتی همه موافقت کردن و باهاشون عکس گرفتند.

هری گفت "ما شما دوتا رو می بریم خونه، باشه؟ بیاین بریم."

پاپاراتزی ها بیرون بودند، هری آهی کشید: "اینجا منتظرم باش، باشه؟ ماشین میارم"

هری به لویی گفت و چمدون هارو کنارشون گذاشت. در حالی که هری رفت تا ماشین رو از پارکینگ بیاره لویی شروع کرد به صحبت کردن با خواهراش و پرسیدن در مورد دوقلوها و مدرسه.

"دوست پسرت چیشد؟"

لویی به فلیسیتی اشاره کرد که دختر چشماشو چرخوند " از هم جدا شدیم، گفت بابا میترسونتش."

لویی خندید و فلیسیتی بغل کرد "واقعا هم یک جورهایی ترسناکه"

چند دقیقه بعد هری به گوشیش زنگ زد برای اینکه بهش بگه بیرون منتظره. لیام به کمک لویی رفت تا چمدون هاشون رو از بین پاپاراتزی به ماشین برسونه. لیام قسمت صندلی مسافر و لویی و خواهراش عقب ماشین نشستن. یک ساعت رانندگی تا خونه دوقلوها پر از شوخی و خنده گذشت و همشون از هر دقیقه اش لذت میبردن. لاتی و فلیسیتی پیاده کردن، اما متأسفانه نتونستن از ماشین پیاده بشن ممکن بود پدرشون لویی ببینه

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now