98

72 16 0
                                    

"هیجان زده ای؟"

هری پرسید و لویی با خوشحالی سرشو تکون داد و به آرومی خندید "خیلی وقته منتظر امروز بودم"

هری کارت شناسایی خودش رو به نگهبان نشون داد. نگهبان سر تکون داد و اجازه داد از در بگذرن. هری در حالی که همراه لویی از داخل پارکینگ بیرون میومدن، دست لویی گرفت و رو بهش گفت "اد بهم گفت که نزدیک اتوبوس تور ایستاده."

لویی بی صدا سرشو تکون داد و اجازه داد هری به طرف اد ببرتش. هری به آرومی به صورت قرمزش لبخند زد و بازوشو دورش حلقه کرد و گفت "همه چی خوب پیش میره عزیزم."

"میدونم، فقط - این اد شیرنه هز. این یه اتفاق بزرگ تو زندگیمه."

لویی دست هاشو محکم دور هری حلقه کرد که هری بوسه ای روی پیشونیش گذاشت " میدونم که اون اد شیرنه و مرد فوق العاده ایه اما اونم مثل بقیه آدم های معمولیه."

"فکر کنم صداتو شنیدم، هرولد."

با شنیدن صدایی از کنارشون ایستادن و سرشون برگردوندن و اد رو دیدن که منتظره و بهشون لبخند میزنه.

"هی رفیق. چطوری؟"

هری به سمتش رفت و دوستانه بغلش کرد "خوبم طبق معمول."

اد گفت و به لویی نگاه کرد و لبخندی بزرگتر زد "به نظر میرسه تو خیلی بهتر از منی نه؟"

هری خندید و به سمت لویی برگشت و دستش رو گرفت. "اد نامزد من لویی. لو، این اده"

"سل-سلام."

لویی با لبخندی که سعی میکرد خوب بنظر برسه دستش رو دراز کرد، اد دستش رو گرفت اما به جای دست دادن به آرومی بغلش کرد. "بیا رفیق، شما مثل خانوادمین نیازی نیست خجالت بکشی"

لویی دستاشو متقابلا دور اد حلقه کرد "با-باشه ممنونم. چطوری؟"

" عالیم خودت چطوری؟"

"من خوبم."

لویی گفت و هردو عقب کشیدن، هری دستاشو روی شونه های هردوشون گذاشت "فکر کنم باید یه چیز گرم بخوریم، بیرون هوا سرده."

"بیاین بریم داخل، از آشپزخونه یه چیزی میگیریم"

اد گفت که هری دستش رو دور کمر لویی حلقه کرد و همراه اد وارد اتاقکی شدن.
لویی خجالتی خودش رو به پهلوی هری چسبوند. کت و کاپشن های خودشون در حالی که وارد سالن گرم میشدن در آوردن و روی رختکن اد گذاشتن.

اد به میز توی آشپزخونه اشاره کرد که کلی خوراکی و نوشیدنی روش چیده شده بود "هر چیزی که میخواید با خیال راحت بردارین."

هری قبل از جدا شدن از لویی به آرومی دستش رو فشرد تا حس امنیت رو بهش منتقل کنه. "شما دوتا برید بشینین، من میرم برای خودمون نوشیدنی گرم درست کنم."

اد ، لویی رو به سمت یکی از صندلی ها راهنمایی کرد، هردو نشستن و منتظر هری بودن.
"خب لویی، از موقعی که هری بهم گفت قراره همدیگه رو ببینیم، میخواستم ازت یه سوالی بپرسم."

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now