⁴³

187 46 9
                                    

"هی، بیاین داخل."

لویی در حالی که لیام و زین رو به داخل خونه دعوت میکرد لبخند زد.

هر دو لبخند زدن و وارد شدن "هری خونه است؟"

"هنوز نه، یکم دیگه میاد" لویی سرش رو تکون داد.

لیام با حس بوی غذا رو به لویی کرد"شام درست کردی؟"

"آره. خب، تلاش کردم و امیدوارم که خوب از آب در بیاد." لویی دستاش رو روی هم گذاشت "هری روز طولانی داشت، می خواستم وقتی به خونه اومد براش شام درست کنم."

"لویی تو خیلی سوییتی. هری هم با تو همینطوری رفتار می کنه؟" زین پرسید و دستشو دور شونه های لویی حلقه کرد

لویی با یه لبخند خجالتی سری تکون داد"آره همیشه."

لویی به دستور غذا نگاه کرد و واقعا مراقب غذا بود، اونقدر روش تمرکز کرده بود که خنده های لیام و زین رو نمیشنید. لویی درست کردن شام رو تموم کرد و آهی طولانی کشید. خوشحال بود که غذا رو نسوزونده بود و غذا به طور کامل پخته شده بود.

همه دور میز نشستن و منتظر رسیدن هری بودن و به ساعت نگاه میکردن. داشت به نه نزدیک می شد. لویی ناخن هاش رو گاز گرفت، چون می دونست هری احتمالا خیلی خسته. ساعت از نه کمی گذشته که در باز شد و باعث شد هر سه از روی صندلی هاشون بپرن و سرشون رو به سمت در برگردونن. هری لرزون وارد شد و همینطور که فحش میداد و کفش‌هاش رو درآورد. لویی از جاش بلند شد و با احتیاط بهش نزدیک شد

"ه-هری؟"

"چیه!؟" هری به سمتش برگشت و لویی رو به عقب هل داد

"خ-خوبی؟"

"نه، خوب نیستم! اول، مجبور میشم با یه آدم تخمی مصاحبه کنم و بعدش با یه عوضی دیگه که اسمش خودش رو مدل میزاره، عکس بگیرم که نمیتونه دست هاش رو از بدن فاکیم دور کنه. و وقتی سعی می‌کنم برم یکم بنوشم تا آروم شم، پاپاراتزی‌های لعنتی با احمقانه‌ترین سوال‌هاشون دنبال می‌کنن! و حالا باید به خونه برگردم و خونه مثل اشغال دونی بهم ریخته و کثیفه و تو مثل یه عوضی بی عرضه ایستادی و کاری نمیکنی جز اینکه من رو بیشتر عصبانی کنی!"

هری حالا که صداش رو روی لویی بالا برد باعث شد لویی با اشک تو چشماش نگاهش کنه؛ بوی الکل رو حس می کرد.

"هری چه مرگته؟!"

زین و لیام جداشون کردن. زین لویی رو به سمت اتاق خواب کشید و در حالی که لیام هری رو به دیوار چسبوند تا کنترلش کنه

"چون خسته ای میری مست میکنی مهم نیست ، لعنتی چرا لویی رو اذیت میکنی، این چه زِری بود زَدی؟!"

لیام تو صورتش داد زد و کنار کشید تا اتاق نشیمن و آشپزخونه رو بهش نشون بده

"خونه مرتبه، اگه هم دیدی به هم ریخته بخاطر اینکه کفش و ژاکتت تو روی زمین افتاده. لویی تا الان منتظرت بود و مراقب همه چی بود..تمام تلاشش رو کرد که برات بعد از یه روز طولانی شام درست کنه!"

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now