هری با حس حرکت چیزی روی دستاش از خواب بیدار شد و لویی دید که نوک انگشتاش روی دستی که دور کمرش حلقه کرده بود، میکشید. خودش رو به پسر کوچیکتر نزدیکتر کرد، گرمای بدنش باعث میشد که دور شدن ازش غیرممکن بشه.
"صبح بخیر هزا"
هری لبخندی زد "صبح بخیر. چقدر گرمی."
لویی سرش بالا آورد تا بتونه هری ببینه "باید برای صبحونه بلند بشیم، لی چند دقیقه پیش پیام داد که سی دقیقه دیگه بریم لابی "
هری ناله کرد و سرش روی بالش فشار داد"من هنوز خوابم میاد."
"چند دقیقه دیگه بهت فرصت میدم."
لویی لبخندی زد و دستش رو برای نوازش کردن کمر هری حرکت داد.
به زودی هر دو بلند شدن و برای اون روز آماده شدن. از اتاق بیرون اومدن و به جوی و دنیل در حالی که منتظر آسانسور بودن سلام کردن..
"من برای امروز هیجان زده ام، سرگرم کننده قراره بشه."
جوی گفت و دوربین به سمت بچه ها چرخوند "یه هیپنوتیزم کننده و یه روانشناس قراره بیان. خیلی باحالن همیشه روی من چندتا حرکت میرن و خیلی خنده داره."
"و برای صبح چی؟"
لویی پرسید، وقتی درهای لابی باز شد از آسانسور بیرون رفتند.
"امروز کارناوال غذا عه، میتونیم بچرخیم و خرید کنیم از غرفههایی که مردم در حال پختن یا درست کردن شیرینی و غذا هستن. حتی کلی غرفه نوشیدنی و انرژی زا های دست ساز و خوشمزه ست"
دنیل گفت که لویی ناله کرد و رو به هری چرخید"لطفا!!!دوباره انرژی زا نهه ."
هری خندید "اوه تو عاشق وقتی بودی که من قندخونم بالا رفت و کلی انرژی داشتم."
دستاشو دور پسر کوچیکتر حلقه کرد و شقیقه اش رو بوسید.
" آزاردهنده بودی، من میخواستم بخوابم اما تو منو با کارهای آزاردهنده ات بیدار نگه داشتی."
"دارین درمورد اتفاقی که توی تولد نایل افتاد صحبت میکنین؟"
جوی پرسید که لویی در جوابش سرش تکون داد "آره با کلی انرژی خونه اومد و به سختی تونستم اون شب بخوابم."
همینطور که مشغول حرف زدن بودن با لیام، تایلر و تروی جلوی در ورودی ملاقات کردن و همه باهم به منطقه ای که کارناوال بود رفتن.
در حالیکه از کنار غرفه ها رد میشدن بشقاب هاشون رو پر از غذا میکردن. موقعی که لویی از بین غرفه ها چشماش به پنکیک شکلاتی خورد سرجاش ایستاد.
هری که مشغول حرف زدن با لیام بود با دیدن لویی که چشماش به پنکیک دوخته شده از لیام جدا شد و به سمت لویی رفت. هری دست لویی گرفت و با متوجه شدن لویی از حضورش، لبخندی زد و لویی به سمت غرفه برد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...