"هز، ولم کن."
لویی به شونه های هری فشار آورد ولی هری وقتی کمرش رو ول نکرد و سرش رو تو گردنش فرو برد، خندید.
"نه." هری ناله کرد "نرو."
"هری، فقط برای چند ساعته که با خواهرام بیرون میرم."
لویی از هل دادن دست کشید و در عوض اجازه داد بهش بچسبه.
"قول میدم زود بیام، باشه؟"
هری صورتش رو از گردن لویی بیرون کشید و لب هاش رو آویزون کرد "باشه."
لویی دوتا انگشتش رو روی هر یک از گونههای هری گذاشت و لبهاش رو به سمت بالا کشید و لبخند کجی زد، نیشخندی زد و گونهاش رو بوسید
"وقتی کارم تموم شد بهت پیام میدم." هری سری تکون داد و قبل از اینکه ولش کنه برای آخرین بار لباشون رو روی هم فشار داد .
"اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن، باشه؟ بیرون تاریک میشه، نمیخوام تو یا خواهرات صدمه ببینی."
"باشه الان باید برم، منتظرن."
هری قبل از اینکه به ماشین برگرده یک بوسه دیگه روی لب هاش فشار داد.
برای لویی دست تکون داد و دور شد . لویی سرش رو به سمت ورودی پارک چرخوند و منتظر بود تا لوتی و فلیسیتی برسن. به زودی دو دختر دست تو دست هم وارد پارک شدن و به دنبال لویی گشتن تا اینکه پیداش کردن.
فلیسیتی و لوتی به سمت لویی دویدن و بغلش کردن که روی زمین افتادن و خندیدن."خیلی دلمون برات تنگ شده بود."
لوتی به لویی نگاه کرد، لویی لبخند زد
"منم دلم برات تنگ شده بود."
"ما ویدیوی هری رو دیدیم که شما دوتا چالش Tag your boyfriend رو انجام دادین، قسم می خورم که شما دو نفر کیوت ترین کاپلین!"
فلیسیتی قبل از اینکه از بغل لویی بیرون بیاد، کمر لویی رو کمی فشار داد، لویی سرخ شد و بهش لبخند زد
"مرسی."
"فکر می کنم باید بریم هات چاکلت بخوریم، بیرون هوا سرده"
لاتی گفت، دو نفر دیگه سرشون رو تکون دادن و به سمت کافی شاپ کوچیکی که دورتر بود راه افتادن.
"اوضاع خونه چطوره؟" لویی پرسید
"کوچولوها حالشون خوبه؟ "
"آره، به خوبی باهم کنار میان "
لوتی سرش رو تکون داد "دوریس و ارنی خیلی سریع بزرگ میشن، دوریس امروز صبح تونست به تنهایی بلند شه."
گوشیش رو بیرون آورد و عکس رو بهش نشون داد
"اوه..خق با توعه..خیلی سریع بزرگ میشن"
لوتی خندید و انگشتش رو به سمت چپ کشید و ویدیو رو پلی کرد. ارنی تو اتاق نشیمن به پشت دراز کشیده بود و یک اسباب بازی تو دست داشت و بی وقفه حرف می زد. لویی خندید و گوشی رو بهش داد

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...