هری صبح با بوی غذا از خواب بیدار شد، لبخندی زد و کمی دور تخت چرخید. میلو به سمتش رفت و گونه اش رو لیسید، نیشخندی زد و سرشو نوازش کرد "صبح تو هم بخیر رفیق."
کمی بیشتر همراه میلو که به سینه اش تکیه داده بود تو تخت موند و سرآخر بخاطر مسواک زدن بلند شد و از اتاق خارج شد و به آشپزخونه رفت و با دیدن لویی که با دوربین صحبت میکرد لبخندی زد. دوربین روی میز آشپزخونه بود و لویی جلوش ایستاده بود و پشتش به هری بود. صبحونه روی میز آماده شده بود و باعث شد هری توی دلش برای لویی ضعف کنه.
"یه چیز کوچیک برای صبح برنامه ریزی کردم، بخاطر اینکه هری همیشه کسیه که همه چیزو برنامه ریزی میکنه و یک کلمه در موردش به من نمیگه، حالا هم نوبت منه."
هری جلوی خندشو گرفت. نامزدش خیلی ناز بود در حالی که به حرف زدن ادامه میداد پشت سرش رفت "بنابراین حالا که صبحونه رو درست کردم، باید برم-"
لویی حرفش تموم نکرده بود که یک جفت دست روی کمرش احساس کرد و کاملای توی بدن هری فرو رفت
" منو ترسوندی احمق."
لویی دستش روی قلبش که تند میزد گذاشت که هری سرشو روی شونه لویی گذاشت و نیشخند زد "نمیخواستم مزاحمت بشم، خیلی جلوی دوربین کیوت بودی."
" هنوز توی اینطوری صحبت کردن با دوربین خیلی بدم"
لویی گفت و تو سینه هری فرو رفت.
"میدونی اولشه ولی بعد ایده رو میفهمی و جریان پیدا میکنه. با این حال داری کارتو فوق العاده ای انجام میدی، من خیلی بهت افتخار میکنم."
هری گونه اش بوسید که لویی لبخند زد: "ممنونم."
" ولنتاینت مبارک."
هری گفت و لویی به سمت خودش چرخوند و لب هاشو بوسید
"روز ولنتاین مبارک."
هری دوربین از روی میز برداشت و جلوی خودشون گرفت اما همچنان لویی تو بغلش گرفته بود "امروز روز ولنتاینه و لو برامون صبحونه درست کرده و مثل اینکه برنامه ای داره هرچند هنوز به من نگفت. منم برای عصر برنامه ریزی کردم و بهش نمیگم. "
" بعد از صبحونه بهت میگم "
سر میز نشستن تا غذا بخورن، هری بشقاب لویی رو براش پر کرد "قبل از اینکه بریم، من برات هدیه دارم."
"میدونستم که یه چیزی برام میگیری..میدونی دیگه منم برات هدیه گرفتم."
هری بهش لبخند زد "لازم نبود برای من هدیه بگیری."
"توهم مجبور نیستی برام کادو بگیری اما تو هنوز هم این کارو میکنی، مساوی".
بعد از صبحونه هری میز تمیز کرد و لویی به اتاق خواب مهمان رفت تا کادوهایی که برای هری گرفته بود بیاره. با کیف کادوها وارد اتاق نشیمن شد و روی میز گذاشت و روی کاناپه نشست . هری چند ثانیه بعد برگشت و یه باکس روی میز جلوی لویی گذاشت که لویی بوسه ای روی لب های هری زد " مرسی"
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...