"لو عزیزم همه وسایلت رو جمع کردی؟"
لویی درجواب هری سرش تکون داد و زیپ چمدونش رو بست "آره، تو؟"
"آره. تا لباس بپوشی وسایل رو میزارم تو ماشین باشه؟"
هری چمدون هاشون برداشت، لویی باشه ای گفت و به داخل کمد رفت تا لباسی بگیره و عوض کنه. بعد از پوشیدن لباس، کفش هاشو گرفت و روی تخت نشست تا بپوشه.
هری به اتاق خواب برگشت"آماده ای؟"
"آره، بریم." گوشیش تو جیبش گذاشت و میلو رو تو بغلش گرفت. اونها سه روز میرفتند چشایر پس بیر و میلو رو پیش زین و لیام میذارن . هری بیر رو گرفت و با لویی به سمت ماشین رفت و دو سگ رو پشت ماشین گذاشتن .
"من میرم در خونه رو قفل میکنم."
هری در مسافر به روی لویی باز کرد و وارد خونه شد و پنجره ها و در خونه رو قفل کرد و به سمت ماشین رفت. روی صندلی راننده نشست و ماشین روشن کرد و از پارکینگ بیرون اومد. " داشتم به این فکر می کردم که تو خونه مامان چیکار کنیم، و از اونجایی که سه ساعت طول میکشه تا به اونجا برسیم، امروز فقط تو خونه بمونیم و استراحت کنیم. فردا میریم بیرون اطراف شهر بهت نشون میدم روز سوم نمیدونم با مامان تصمیم میگیریم "
" دلم برای آنه تنگ شده بود."
"مامان هم دلتنگت شده بود امروز صبح تو هنوز خواب بودی باهاش تلفنی صحبت کردم"
به خونه زین و لیام رسیدن و از ماشین پیاده شدن و دو سگ به داخل خونه بردند. هری رفت تا کیسه غذای سگشون رو از ماشین بیاره در حالی که لویی مونده بود و با زین صحبت میکرد .
بعد از خداحافظی دوباره سوار ماشین شدن
" تا چشایر یه ماشین سواری طولانی داریم، پس اگه میخوای بخواب."
"فکر نمیکنم خسته باشم. دیشب خیلی زود رفتیم بخوابیم."
"آره، میدونم. اما با این حال، اگه خسته ای، یک پتو روی صندلی عقب هست."
لویی لبخندی زد و دست هری که روی پاهاش بود بین دستاش گرفت" باشه "
~~~
هری در حالی که ماشینش بیرون از خونه مادرش پارک میکرد آهی از سر رضایت کشید و به آنه یک پیام کوتاه فرستاد که بیرون هستن.
لویی از ماشین پیاده شد و کش و قوصی به بدنش داد و رفت تا به هری تو گرفتن چمدون هاشون کمک کنه. آنه از خونه بیرون اومد و به سمتشون دوید و اول هری بغل کرد "اوه عزیزم، بالاخره اینجایی خیلی نگرانت بودم."هری مادرش محکم بغل کرد "مامان منم دلتنگت بودم. نگران نباش. من خوبم"
آنه عقب کشید و ایندفعه لویی رو بین دستاش راه داد"ممنون که کنارشی."
"من همیشه کنارشم"
لویی بعد از اطمینان اینکه آنه دیگه نگرانشون نیست، عقب کشید.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Hayran Kurguلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...