"لو، کارا ما رو برای ناهار با خودش و کندال دعوت کرد، میخوای بریم یا بهش بگم که با بقیه بچهها برنامههایی داریم؟"
وقتی لویی تمیز کردن میز جلو در فروشگاه ضبط رو تموم کرد، هری پرسید.
"اوهوم، باشه. فکر نکنم مشکلی باشه" لویی سرش رو تکون داد و میدونست که خیلی واضحه که دوست نداره بره.
هری آهی کشید"بیبی، ما مجبور نیستیم بریم اگه تو نمیخوای."
دستای کوچیک لویی رو گرفت"من می دونم کندال چطوریه، اما مهم نیست، چون من تو رو دارم."
لویی سرش رو تکون داد"من نمیخوام اونجا بشینم و نگاه کنم که اون خودشو روی تو پرتاب میکنه."
به دستاشون نگاه کرد.
"منم نمیخوام اون این کار رو کنه، پس بیا یه کاری کنیم- هر وقت که کندال سعی کرد حرکتی انجام بده یا هر چیزی که دوستانه باشه، من بیشتر بهت میچسبم" هری دستاش رو بلند کرد تا بند انگشتاش رو ببوسه.
"مگه قبلا نمیچسبیدی؟"
هری ابروهاش رو بالا انداخت و با بازیگوشی انگشتاش رو گاز گرفت که باعث شد لویی بخنده و دستاشو به عقب بکشه.
~~
"سلام !" کارا در حالی که بغلشون میکرد، لبخندی زد.
"میدونم که همین دیروز همدیگه رو دیدیم اما شما دوتا کاپل مورد علاقه من تو دنیایین و من هیجان زدم که با شما دوستم. مسخرم نکنین."
لویی از حرف هاش سرخ شد، هری، لویی رو به خودش نزدیکتر کرد و پیشونی اش رو بوسید. "هی، هری."
کندال بهش لبخند زد، بغلش کرد و برگشت تا لویی هم بغل کنه..نمیخواست هری بفهمه با لویی مشکل داره
"بیاین بریم داخل، میز رزرو کردم"
هر چهار نفر به سمت پیشخدمت رفتن که اونها رو به سمت میزشون برد و منوها رو بهشون داد.
"میخوای هردومون یه غذا بگیریم؟" هری از لویی پرسید
لویی سرش رو تکون داد و به منو نگاه کرد "چی میخوای سفارش بدی؟"
"نمیدونم، تو انتخاب کن."
هری با احساس برخورد چیزی به ساق پاش اروم گفت. کمی پرید و به زیر میز نگاه کرد تا پای کندال رو ببینه که بالا و پایین به پاهاش میماله. بهش نگاه کرد و "تمومش کن" زیرلب گفت
کندال قبل از اینکه دوباره به منو نگاه کنه با خودش خندید که انگار بگه چیزی نشده. لویی به یه غذا تو منو اشاره کرد
"این خوبه بنظرت؟"
"آره عالیه." هری لبخندی زد و دستش رو دور شونه های لویی حلقه کرد و لویی رو به خودش نزدیک کرد تا گونه اش رو ببوسه...لویی معنی کارش رو میدونست، پس با لبخندی روی صورتش کمی بهش نزدیکتر شد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...