"صبر کن! لطفا!!"
هری دنبال لویی میدوید و سعی میکرد متوقفش کنه
لویی گریه میکرد و سعی داشت اشکهاشو پاک کنه"چطور تونستی؟! باورم نمیشه! تو بهم قول دادی!"
"بیبی من مست بودم ! میدونی از قصد نبود.."
هری دوباره بازوشو گرفت اما لویی تقلا کرد تا ازش جدا بشه " تو قول دادی که مشروب نخوری و الان چی دیدم؟ با سه تا دختر...هری من دیگه طاقت ندارم - "
هری سریع سرشو تکون داد" نه نه نه عزیزم . نه خواهش میکنم - من - التماس میکنم -"
لویی به کنار هلش داد"چیزی برای موندن من نیست هری. ما از هم جدا میشیم."
"نه!! لویی، عزیزم، گوش کن-"
"نه، هری!"
لویی سرشو تکون داد و فرار کرد
هری سعی کرد دنبالش بره ولی دیگه پیداش نمیکرد..با تموم خستگیش برای اخرین بار صداش زد
"لویی!"
"هری بس کن، باید بیدار شی!"
لویی دیگه کم کم داشت حس میکرد از شدت بغض داره نفس کم میاره. تا حالا هیچوقت انقدر هری رو درمونده تو خواب ندیده بود و همین برای دیوونه شدنش کافی بود.
چند ثانیه که گذشت، یک دفعه هری چشماش رو باز کرد و با دیدن لویی درست جلوی چشماش، فهمید که تمام چیزایی که دیده بود دوباره فقط خواب بوده.
"اوه عزیزم من خیلی متاسفم - فاک من -"
لویی بدون یک لحظه تامل سریع بغلش کرد و همزمان با نوازش کمرش، با صدای لرزونی که به زحمت از ته گلوش بیرون میومد گفت
"اشکالی نداره. من همین جام. اگه نمیخوای بخوابی نخواب. هیچی نیست. فقط یه خواب بد بود هِزی..."
هری با حس آشنای بغل لویی، سرش رو توی شونه لویی فرو برد و محکم بغلش کرد
"فقط یه خواب؟"
"آره، فقط خواب."
لویی سری تکون داد و بوسه ای به گونه اش زد .
هری سرشو تو گردن لویی فرو برد"بدترین کابوس عمرم."
"میخوای در موردش صحبت کنی؟"
"من - خواب دیدم، ازم جدا شدی چون من مست شدم و - و با سه تا دختر خوابیدم"
لویی لبشو گاز گرفت و سر هری بالا آورد "به من نگاه کن. بهش فکر نکن این فقط یه خواب بود، این اتفاق نمیوفته تو هرگز با هیچکس نخوابیدی، و من هنوز اینجام..."
لویی گفت و بوسه کوتاهی به لب هاش زد.
هری آهی کشید و به وضوح میتونست حس کنه داره آروم میشه.
لویی در حالی که موهای هری رو از روی صورتش کنار زد، پرسید "حالا خوبی؟"
هری سری تکون داد و دوباره بوسیدتش "ببخشید که بیدارت کردم."

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...