"آماده ای عزیزم؟"
هری در حالی که پوشیدن کفش هاشو تموم کرد به سمت اتاق خواب برگشت و لویی صدا کرد.
لویی همینطور که ژاکتش بین دستاش بود از اتاق بیرون اومد"آره، فقط یه لحظه صبر کن ژاکتم بپوشم."
هری سمتش رفت و کمک کرد تا ژاکتش رو بپوشه، همون کتی که براش خریده بود. با بیر و میلو خداحافظی کردن و سوار ماشین شدن و به سمت خونه لیام و زین حرکت کردند.
"گفتی تایلر هم هست؟ از دیدن دوباره تایلر خیلی خوشحالم، مدتی میشه که ندیدمش"
هری با دیدن ذوق لویی، لبخندی زد "آره، احتمالاً اونم ببینتت میپره روت."
بعد از تقریباً نیم ساعت، هری ماشین رو پارک کرد و پیاده شدن. لویی دستاشو دور بازوی هری حلقه کرد تا خودشو گرم نگه داره، هری با دیدن سرخی صورت لویی بخاطر سرما پسر رو به خودش نزدیکتر کرد و زنگ رو زد.
زین با شنیدن صدای زنگ درو باز کرد " بیاین تو"
بغلشون کرد و سه نفری وارد آشپزخونه شدن جایی که لیام منتظرشون بود.
"هی بالاخره یکی اومد. به یکی نیاز دارم که کمکم کنه چوب هارو ببرم بیرون چون زین برای اینکار یکمی گشاده"
زین دستای لیام که دور کمرش حلقه بود رو کنار زد و گفت "ببند لیما بین."
"لیما بین؟"
هری ابرویی بالا انداخت و لویی خندید، لیام سری تکون داد و چشماشو چرخوند: " لقبی که برای من ساخته، اینطور نیست زینی پو؟"
"اوه، من تو رو پو صدا نمیکنم که تو منو پو صدا میکنی."
زین دستشو دراز کرد تا مشت محکمی به لیام بزنه اما لیام نیشخندی زد و ازش فاصله گرفت. رو به هری کرد "میخوای کمک کنی؟"
هری سرشو تکون داد و همراه لیام به حیاط رفتن. لویی با زین تو آشپزخونه موند و خوراکی رو آماده میکردن. در زده شد و زین رفت و همراه زویی و الفی و تایلر به سمتش اومد. تایلر بلافاصله با دیدن لویی به سمتش دوید و بغلش کرد و باعث شد لویی درحالیکه بغلش میکرد بخنده.
"خیلی دلم برات تنگ شده بود! خیلی نگران تو و هری بودم."
تایلر گفت و عقب کشید، لویی بهش لبخند زد "منم دلم برات تنگ شده بود. من و هری هردومون خوب و سالمیم، دیگه جای نگرانی نیست."
"این خیلی خوبه. هری کجاست؟ "
"بیرونه داره به لیام کمک میکنه"
تایلر سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. لویی به زویی و الفی سلام کرد و برای دوربین الفی دست تکون داد. زویی کنار لویی و زین موند در حالی که الفی پیش لیام و هری رفت. زین با به یاد اوردن موضوعی به سمت لویی برگشت ولی با شنیدن صدای در، رفت تا در باز کنه.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...