⁸⁵

71 25 4
                                    

"لو؟ عزیزم بیدار شو، فقط چند ثانیه بعد میتونی دوباره بخوابی."

لویی با حس دستای هری بین موهاش از خواب بیدار شد، ناله ای کرد و به دور ورش نگاه کرد"ساعت چنده؟"

"ساعت پنج صبحه باید برم برای سه روز عکسبرداری یادته؟ فقط میخواستم ببوسمت، سه روز دیگه میبینمت."

لویی سرشو تکون داد و دستشو دراز کرد تا هری بغلش کنه، هری نیشخندی زد و خم شد تا بغلش کنه. با فشردن چند بوسه به گونه اش به عقب کشید تا لب هاشو ببوسه "دوستت دارم."

هری یک بار دیگه لب هاشو بوسید و لویی تو بغلش گرفت "الان باید برم، باشه؟ ظهر بهت زنگ میزنم."

لویی سرشو تکون داد و کورکورانه دستشو به هری رسوند تا دوباره ببوستش، لب هاش گوشه لب هری نشست. هری آروم خندید و قبل از بلند شدن دوباره بوسیدتش و آروم زیر گوشش "دوستت دارم" گفت و صدای خسته ی "منم دوستت دارم" لویی قبل بیرون رفتن از اتاق شنید.

لویی چند ساعت بعد از خواب بیدار شد که حس کرد سرش کمی گیج میره و بینی اش گرفته، گلوش درد میکرد و شکمش بهم میخورد.

ناله کرد و تو رختخواب غلتید و یهو از روی تخت بیرون پرید و به سمت حمام دوید و به سمت توالت رفت و بالا آورد

یک نفس عمیق کشید و به دیوار تکیه داد و دستاش صندلی توالت رو گرفته بود. قبل از بلند شدن یک بار دیگه بالا آورد و دهنش رو شست و دندون هاش رو مسواک زد. توالت رو آب کشید و از حمام بیرون رفت تا برای خودش چای درست کنه.
در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت، کمی سرش گیج رفت و دستش رو روی دیوارها نگه داشت. بیر و میلو از اتاق نشیمن بهش نگاه کردن ، بیر به سمتش دوید و همراهش به آشپزخونه رفت و تمام مدتی که داشت برای خودش چای درست میکرد ایستاده بود و نگاهش میکرد.

لویی بهش لبخند زد و لیوان چای رو در حالی که تو دستاش بود، روی کاناپه نشست.
میلو با دندوناش تشک کاناپه رو گرفت تا به لویی رسید.
لویی لبخندی زد که میلو خودش رو زیر بازوش رد کرد و بهش تکیه داد.
بیر از اتاق نشیمن بیرون دوید و چند ثانیه بعد با گوشی لویی تو دهنش برگشت.
وقتی لویی گوشی رو گرفت ابروهاش بالا رفت و دید که یه تماس از زین داره .

بهش زنگ زد و به بیر که روی کاناپه پرید تا کنارش دراز بکشه لبخند زد.

"هی لو."

لویی با صدای کمی گرفته جواب داد "سلام زی"

"خوبی؟"

لویی آهی کشید" آره خوبم . فقط فکر کنم کمی مریض شدم"

"میخوای سوپ برات بیارم؟ لی دستور العمل شگفت انگیزی داره تو پخت سوپ."

"نه گفتم که خوب-"

لویی سرفه ای کرد و حرفشو ناتموم گذاشت.
با احساس اینکه قراره بالا بیاره، گوشی رو کاناپه گذاشت و دوید سمت حموم و دوباره بالا آورد .

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang