"بیبی برگرد اینجا"
وقتی لویی از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت، هری ناله کرد.
"ببخشید هز، شیفت صبح دارم"
لویی لبخندی عذرخواهی بهش زد و در حموم رو بست. هری آهی کشید و خودش رو از تخت بیرون آورد و مستقیم به آشپزخونه رفت تا صبحانه درست کنه.
چند دقیقه بعد لویی آماده وارد آشپزخونه شد و گونه هری رو بوسید"میخوای با اتوبوس بر-"
"نه"
هری حرفش رو قطع کرد و یک پنکیک دیگه توی ظرف گذاشت.
"باشه"
لویی سرش رو تکون داد و به هری که کاملا محافظه کار بود میخندید "برای امروز برنامه ای داری؟"
"ساعت پنج جلسه دارم، برای ناهار میام دنبالت و بعدش میرم جلسه، تا ساعت هشت بر میگردم."
لویی سری تکون داد و آب میوه رو از یخچال بیرون آورد، هری درست کردن پنکیک رو تموم کرد و همه چیز رو روی میز گذاشت.
~~~
"هنوز خوابم میاد."
لویی غر زد و هری ماشین رو بیرون فروشگاه پارک کرد.
"فقط چند ساعته و بعد تموم میشه، باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد و خم شد تا هری رو ببوسه
"بعدا میبینمت."
"فعلا"
~~
"سلام."
لویی صدایی از پشت سرش شنید، داشت سی دی های جدید رو تو قفسه میذاشت که مشتری وارد شد.
برگشت تا به مشتری سلام کنه، اما وقتی مرد رو شناخت، نفسش بند اومد.
"اوه-اینجا چیکار میکنی؟" لویی پرسید.
"اینجام تا یه چیز خیلی مهم رو فرو کنم تو گوشت"
نیک نزدیکتر شد و لویی رو وادار کرد که عقب بره که پشتش به قفسهها خورد. نیک بالای سرش بود.
"هری از اول مال من بود. من اونو میگیرم ازت. فکر میکنی واقعا دوست داره؟ داره بهت ترحم میکنه"
لویی به پایین نگاه کرد..جرات نداشت بهش نگاه کنه.
"این درست نیست."
"اوه چرا هست" نیک با شوخی خندید.
"اون برای تو متاسفه که اینقدر رقت انگیزی. تو فقط دنبال پولشی نه خود هری ، تنها چیزی که میخوای پولشه دیگه، نه؟"
لویی سرش رو تکون داد، احساس کرد اشک تو چشماش جمع شده.
"اره که اینطوریه. تو پولش رو می خوای، شهرتش رو میخوای، تو اونو میخوای تا خرابش کنی.
کاری کردی که عاشقت بشه تا بتونی پولش رو بگیری. من حتی نمیدونم چرا اون از آدمی زشت و چاقی مثل تو خوشش میاد. برای یک بار هم که شده تو آینه به خودت نگاه کن. من تو رو حتی به عنوان یک اسباب بازی جنسی نمیخوام."
ESTÁS LEYENDO
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanficلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...