روز بعد هری با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شد. از روی کاناپه بلند شد و از درد کمرش ناله می کرد. کاناپه بهترین جا برای خوابیدن نبود ولی بدون لویی نمیتونست تو اتاق خوابش بخوابه .
قفل در رو باز کرد، جما و آنه پشتش ایستاده بودن. آنه نگاه نگران کننده ای داشت، در حالی که جما عصبانی به نظر می رسید.هری ابروش رو بالا انداخت" اوه، سلام."
جما قدمی جلو رفت و سیلی محکمی به صورتش زد..طوریکه هری از شوک چند قدم عقب رفت.
سمت جما برگشت "بیشتر بزن."
جما تعجب کرد. "چی ؟"
"منو محکم تر بزن." هری خواست.
"هری -"
"لعنتی بیشتر منو بزننن، جما!!"
درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود ، داد زد. جما برای چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد دستاش رو دورش حلقه کرد. هری بغلش کرد و صورتش رو بین شونه اش فرو کرد، آنه به آرومی پشتش رو لمس کرد
"هری، آروم باش، لطفا."
هری سرش رو تکون داد و روی شونه جما گریه کرد.
"من از دستش دادم مامان، فاک من از دستش دادم."
آنه آرومش کرد و خواهر و برادر رو از هم جدا کرد و هری رو به اتاق نشیمن برد و روی کاناپه نشوند و کنارش نشست
"فقط می خوام یه چیز رو بدونم - تو و کندال باهم خوابیدین؟"
"نمیدونم بخدا امیدوارم این کار رو نکرده باشیم، بدون لباس زیر از خواب بیدار شدم و یک کاندوم تو سطل زباله حموم بود - مثل اینکه یه کارهایی انجام دادیم. وقتی لباس هامو میپوشیدم کندال میگفت دیشب ازش میخواستم دور دوم هم بریم ، اما شک دارم که حتی "دور اولم" باهاش خوابیده باشم. این واقعاً مزخرفه و من هیچ راهی برای اثبات حرفم ندارم، کندال صد در صد میگه که ما انجام دادیمش"
هری به پهلو دراز کشید و سرش رو روی پاهای آنه گذاشت، جما کنارش نشست و بازوش رو دست کشید.
"غذایی چیزی خوردی؟ یا فقط مشروب خوردی؟ "
آنه در حالی که انگشتاش تو موهای هری فرو کرده بود پرسید
" گرسنه نیستم. هر چند آب خوردم."
"سالم نیست عزیزم. باید غذا بخوری." آنه آهی کشید، جما بلند شد و گفت که یه چیزی درست می کنه و به سمت آشپزخونه رفت.
"جما، خودتو اذیت نکن. من گرسنه نیستم." هری گفت اما آنه ساکتش کرد و به جما گفت که ادامه بده.
"الان لویی کجاست؟"
آنه در حالی که گونه های اشکی پسرش رو پاک می کرد پرسید
هری آهی کشید "خونه لیام و زین."
"خوشحالم که حداقل میدونم جاش امنه"
ESTÁS LEYENDO
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanficلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...