لویی با دستی که به آرومی شونه اش رو تکون میداد از خواب بیدار شد و چشماشو باز کرد که با صورت لیام روبرو شد "لو، هری به اتاقی تو طبقه دوم منتقل شد."
لویی بلافاصله نشست و چشماشو مالید. "میتونم ببینمش؟"
"آره اما قبلش باید در مورد چیزی که پرستار گفت باهات حرف بزنم."
لویی سرش رو تکون داد "بگو."
"ازت خواست لیستی از افرادی که اجازه ورود به اتاق هری رو دارن بهش بدی. نگهبان با لیست بیرون ایستاده و فقط به اون افراد خاص اجازه ورود میده"
و یک کاغذ و یک خودکار به لویی داد، لویی گرفت و اسم های خودشون رو نوشت. به سمت اتاق هری رفتند، جایی که پرستار، دکتر و نگهبان بودن.
لیام گفت: "هی ما لیست رو آوردیم." لویی لیست رو به نگهبان داد. نگهبان نگاهی بهش انداخت و سر تکون داد.
لویی از پرستار پرسید"میتونم ببینمش؟"
"الان خوابه، حالش بهتره و بهتر از قبل به نظر میرسه."
"ممنونم."
لویی سرشو تکون داد و وارد اتاق شد و در رو بی صدا پشت سرش بست. برگشت و به هری نگاه کرد، خیلی آروم بنظر میرسید. کمتر از قبل رنگ پریده تر بود، یک سرم به دستش وصل بود. نزدیک تر رفت و کنارش نشست و دستشو روی گونه اش کشید. لبخند آرومی زد. خیلی دلش براش تنگ شده بود .خم شد و بوسه ی کوچیکی روی لب های ترک خورده اش فشار داد و خم شد تا صورتشو روی سینه اش بذاره"خیلی نگرانت بودم ، این پنج روز بدترین روزای عمرم بود "
کمی بیشتر تو بغلش موند و قبل از اینکه بشینه حس کرد انگشتای هری تکون میخوره " هری؟ "
هری دوباره حرکت کرد و ابروهاش توهم رفت . جاش گرم و راحت بود و این خیلی عجیب بود . حس کرد صدای لویی رو شنید " هری ؟ هز صدامو میشنوی؟"
لویی پرسید و گونه اش رو نوازش کرد، چشمای هری به آرومی باز شد و باعث شد لویی بین اشک های از ذوقش لبخند بزنه
" لو..؟ "
هری صداش کرد...بالاخره!
" هری خدای من"
خم شد و دستاشو دور گردن هری حلقه کرد. هری به اطراف نگاه کرد ، دیوارها بر خلاف دیوارهای خاکستری انبار، سفید بودند. میخواست وزنی که روی سینه اش رو کنار بزنه، فکر میکرد کنداله ، اما وقتی به پایین نگاه کرد با موهای نرم و قهوه ای آشنایی روبرو شد.
"لویی.."
هری تقریبا در کمال ناباوری پرسید. لویی سرشو از روی سینه اش بلند کرد و با اشک روی گونه هاش لبخند زد. هری دستشو بالا برد تا اشک هایی که پشت هم از گونه اش میریزه رو پاک کنه"تو-تویی-"
"من اینجام پیشتم "
لویی سر تکون داد و نفسی گرفت " پلیس پیدات کرد . تو بیمارستانی. من اینجام همه اینجاییم "
ŞİMDİ OKUDUĞUN
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Hayran Kurguلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...