لویی با صدای هری از خواب بیدار شد، هرچند که با خودش صحبت نمیکرد. روی تخت جابجا شد. به آرومی چشماشو باز کرد و به هری که با گوشیش صحبت میکرد خیره شد.
" هنوز گیجم و به دیشب فکر میکنم...انگار توی دیشب موندم."
لبخندی زد و با دست راستش حلقه نامزدیش رو لمس کرد.
"آره کنارمه، فکر کنم بیدار شده. مامان! نباید این چیزها رو از من بپرسی!"
لویی نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و باعث شد هری سرش به سمت خودش بچرخونه.
"صبح بخیر عزیزم." زمزمه کرد و خم شد تا گونهاش رو ببوسه "باید بلند شیم تا برای آخرین روز مهمونی آماده بشیم"
لویی باشه ای گفت. و هری دوباره نصیحت های مامانش از یه قاره دیگه رو گوش میداد
"آره باشه..فردا میرسیم خونه. پروازمون ساعت شیش صبح حرکت میکنه. باشه فردا میبینمت. آره، البته فوق العاده ست. منم دوست دارم، خداحافظ."
گوشی رو قطع کرد و به لویی نگاه کرد و بدون اینکه دست خودش باشه لبخند زد. خم شد و گونه، چونه ، گردن و لب های لویی بوسید.
لویی به آرومی خندید "صبح بخیر"
"صبح بخیر، خوب خوابیدی ؟"
"آره دیشب خیلی دستات نرم تر بود."
هری بوسه ای طولانی روی گونه اش زد "بیا حالا بلند بشیم هوم؟"
"نه... پنج دقیقه دیگه." لویی ناله کرد و ملافه ی کنارش رو تا بالای سرش کشید و زیرش رفت. هری خندید و از روی ملافه بغلش کرد.
~~
از اتاق بیرون اومدن و لیام، تروی، تایلر، جوی، دنیل، فیل، دن، الفی و زویی دیدن که تو راهرو ایستاده بودند و مشغول صحبت کردنن.
"صبح بخیر."
همه با لبخند به سمتشون برگشتن "صبح بخیر".
تروی دستش دور شونه لویی انداخت "خب پس هری قبل از اینکه من بتونم تورو دزدید؟"
لویی خندید و آروم موهای تروی بهم ریخت "قول میدم همیشه یک نقطه تو قلبم فقط برای تو باشه."
"عالیه..اما به هری نگو، اون حسودی میکنه و به حال و هوای هالک بودنش میره."
تروی وانمود کرد که زمزمه میکنه، هرچند بلند گفت تا هری بشنوه.
هری چشم غره ای بهش رفت "من خیلی وقته به حال و هوای هالک نمیرم."
" دو شب پیش تو بودی همه جا میدویدی و دنبال لویی میگشتی، انگار دزدیده بودنش"
جوی مسخرش کرد که هری نیشخندی زد "خب من نمیتونستم تنهاش بزارم وگرنه یکی اونو ازم میگرفت."

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...