یک ماه بعد روز تولد لویی.
تو دو هفته گذشته هری به حدی سرش شلوغ بود تا با کمک دوستاش، یه جشن تولد غافلگیرکننده برای دوست پسرش بگیره.
لویی صبح روز 24 ام با بوسه هایی که روی صورتش گذاشته میشد از خواب بیدار شد. لبخندی روی لب هاش پخش شد و پلک هاشو ازهم فاصله داد تا هری ببینه.
"صبح بخیر پسر تولدی."
لویی خواب آلود چشماشو مالید"صبح بخیر."
هری بوسه ای روی لباش زد و بدون اینکه عقب بکشه روی لبش زمزمه کرد "تولدت مبارک." و یک بار دیگه لب های لویی بوسید.
لبخند لویی روی صورتش بزرگتر شد و دستاشو دور گردن هری انداخت" باورم نمیشه که بیست سالم شد."
"همیشه پسر کوچولوی منی"
"میدونی به چی فکر میکنم؟"
هری سرشو بلند کرد تا به لویی نگاه کنه.
"چی؟"
"ما یک سال پیش با هم آشنا شدیم."
لویی گفت و دستش اروم روی گونه ی هری کشید و نوازش کرد، هری لبخندی زد و بوسه ای روی انگشتای لویی زد "آره، منم به این موضوع فکر کردم خیلی زود گذشت نه؟"
لویی سرشو تکون داد و آهی کشید و دوباره هری بغل کرد "اره. اما من خوشحالم."
هری محکمتر بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید "بیا حالا بریم. صبحونه درست کردم و داره سرد میشه."
هری از رختخواب بلند شد که لویی ناله ای کرد "نه، چند دقیقه دیگه. لطفا؟"
هری خواست چیزی بگه که در اتاق خواب باز شد و زین، نایل، لیام و کارا با کلی بادکنک وارد اتاق شدن و صدای "تولدت مبارک!" توی اتاق پیچید.
همشون روی تخت پریدن و به لویی حمله کردند و یه بغل گروهی بهش دادن. هری با لبخند از کنار نگاهشون میکرد.
"ممنون بچه ها ولی من نمیتونم نفس بکشم!"
لویی در حالی که زیر بدنشون له شده بود با ته مونده نفساش داد زد که هر چهار نفر کنار رفتن.
"من میرم تو آشپزخونه منتظر بمونم، گرسنمه." نایل گفت و از روی تخت بلند شد
"منم میرم مراقبش باشم تا همه چیزو نخوره" لیام بلافاصله دنبالش رفت..
"بیاین ماهم بریم تا نایل تنهایی غذا نخورده."
زین و کارا از روی تخت بلند شدند. هری به سمت لویی رفت و کمکش کرد از روی تخت بلند بشه. همینکه لویی پاهاش روی زمین گذاشت یه ثانیه بعد معلق بین زمین و هوا بود. لویی مشتی به کمر هری که بغلش کرده بود، زد "منو بذار زمین! هزا واقعا لازمه؟"
"اره."
از اتاق بیرون رفتن. هری، لویی روی صندلی نشوند و بوسه ای روی گونش زد "من میرم دوربین بیارم."

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...