¹⁶

221 51 1
                                    


لویی روی تخت خالی از خواب بیدار شد، ابروهاش رو توهم کشید و چشماش رو مالید به اطراف نگاه کرد، نگاهش به ساعت رسید که چشماش گرد شد.
ساعت 9:40 صبح بود...

"لعنتی"

وقتی هری وارد اتاق شد، زیر لب زمزمه کرد و ملافه ها رو از روش به پایین پرت کرد.

"صبح بخیر ." هری با لبخند گفت.

"صبح بخیر ، چرا بیدارم نکردی؟ شیفت صبح دارم."

لویی از روی تخت بلند شد و به سمت حموم رفت. هری به آرومی بازوش رو گرفت و عقب کشیدتش .

"به رئیست زنگ زدم و بهش گفتم که حالت خوب نیست و در عوض شیفت بعدازظهر رو میگیری."

لویی نفسش رو بیرون داد و به هری اجازه داد به تخت خواب برگردونتش .

"اینجا بشین ، هوم؟ من میرم صبحونه رو بیارم."

هری گونه اشو بوسید و از اتاق بیرون رفت.
لویی سرش رو تو بالش فرو برد، که بیر روی تخت پرید و دمش رو روی پای لویی کشید. لویی لبخندی زد و بغلش کرد .

چند دقیقه بعد هری با میلو وارد اتاق شدن "اینم صبحونه شما"

لویی بیر رو از بغلش جدا کرد و اجازه داد هری سینی رو روی پاهاش بزاره .
لویی تشکر کرد و هری روبه روش نشست .

بعد از صبحونه، کمی توی تخت موندن .لویی همینطور که با موهای هری بازی میکرد جواب سوالای هری رو میداد .

"حالت چطوره؟ هنوزم احساس درد میکنی؟"

"نه.."

"خوبه . از این به بعد، سوار اتوبوس نمیشی. من میبرمت و بر میگردونمت خونه، و اگه هم نتونم از لیام، زین یا نایل میخوام اینکارو کنن"

"هری- "

"ما در این مورد بحث نمیکنیم. من دیگه اجازه نمیدم کسی بهت صدمه بزنه."

هری حرفش رو قطع کرد و بوسه ای روی پیشونیش زد. لویی صورتش رو به سینه هری فشرد که هری با اینکارش دستاشو دور لویی حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد

"خیلی دوستت دارم، میدونی؟"

"منم دوست دارم"

هری لبخندی زد و بوسه ای به موهاش زد

"نظرت چیه بریم بیرون تا شیفتت شروع بشه؟ فقط می‌تونیم دور بزنیم تو خیابون ها، کار خاصی انجام نمیدیم."

"باشه." لویی کمی به هری نزدیکتر شد و موهاش روی گردن هری قرار گرفت.

هری لبخند زد "تو، مم...شبیه بچه گربه ها شدی"

لویی از اسمش سرخ شد، صورتش رو تو سینه هری قایم کرد، هری نیشخندی زد و تو بغلش فشارش داد

" آخه خیلی نازی."

~~

هری ماشین رو تو پارکینگ مرکز خرید پارک کرد و همراه لویی از ماشین پیاده شد و سریع به داخل رفتن.
هری انگشتاشو توی دست لویی گره کرد و لویی رو نزدیکتر به خودش نگه داشت.
یکمی اطراف قدم زدن و باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن .

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now