هری از خواب بیدار شد، با احساس گرمای بدن لویی، لبخندی روی لباش پخش شد.
چشماش رو باز کرد و به حالت خوابیده لویی نگاه کرد. بوسه ای روی پیشونی اش فشار داد و موهاش رو کنار زد. کمی خودش رو جابه جا کرد و مدام روی صورت، گردن و شونه های لویی بوسه میزد. سریع و بازیگوش نبود، بوسه هاش آهسته و نرم بودن.
دلش براش تنگ شده بود..خیلی براش تنگ شده بود..هرگز نمیتونست آیندهاش رو بدون لویی تصور کنه.لویی کمی تکون خورد اما هری بوسه هاش رو متوقف نکرد. لویی با احساس لب های گرم هری روی گردنش، لبخندی زد.
"هز؟"
"هوم"
هری روی پوستش زمزمه کرد که باعث شد لویی بخنده.
"چی کار میکنی؟"
"میبوسمت."
هری لبخند کوچیکی زد و بوسه ای دیگه به گردنش زد و به سمت لویی که مثل دیوانه ها سرخ شده بود نگاه کرد. هری لبخندی زد و بوسه ای روی گونه اش زد
"تو خیلی خوشگلی"
لویی بالش رو گرفت و صورتشو پوشوند و روی تخت غلت زد تا پشتش رو به هری باشه.
هری به آرومی لبخند زد و نزدیک تر رفت "چی شده؟""خجالت میکشم." لویی روی بالش زیر لب زمزمه کرد و هری رو مجبور کرد به آرومی بخنده
"میدونم، قصدم همین بود."
هری آرنجش رو به آرومی کشید "بیا، بالش رو ول کن."
"نه، خیلی قرمز شدم " صدای لویی از بین بالش خفه شده اومد.
"بیبی میخوام صورتت رو وقتی سرخ میشی ببینم"
هری سعی کرد به آرومی انگشتای لویی رو از روی بالش بیرون بیاره اما لویی ازش دور شد
"نه!"
کمر لویی رو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد و به آرومی به پهلوها و شکمش بوسه زد، لویی خندید و پاهاش رو در حالی که سعی می کرد از کنارش غلت بزنه، تو هوا تکون داد
"بس کن."
"بالش رو ول کن بیبی"
"ا-اما-"
هری خندید و قبل از اینکه بالش رو از دستش بیرون بیاره و به انتهای تخت پرت کنه، بازوش رو بوسید.
لویی سریع صورتش رو با دستاش پوشوند، اما هری اونارو برداشت و دست هاش رو دور لویی حلقه کرد.
دست های لویی روی سینه اش ضربدری جمع شدن و تو بغل هری قفل شد."بیا، برای خودمون صبحونه درست می کنم، هوم؟"
هری بوسه ای کنار لب لویی زد و دست هاشو از دورش باز کرد، لویی سرش رو تکون داد و از تخت بلند شد تا دندون هاش رو مسواک بزنه.
هری داشت تخممرغ، سبزیجات و بیکن درست میکرد که لویی وارد آشپزخونه شد.
هری هر دو دستش رو دورش حلقه کرد و در حالی که غذا درست میکرد، لویی رو روی سینهاش فشار داد…نمی خواست از لویی دور بمونه، نه از نظر جسمی و نه احساسی.
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...