"میخوای بری بیرون ؟"
لویی همونطور که روی تخت نشسته بود و به هری که کفشش رو میپوشید ، پرسید .
هری لبخندی زد "آره، فقط دوساعت. با جوی، تایلر و شین بر میگردم بعدش با لیام، زین و نایل برای دیدن فیلم و ناهار بیرون میریم."
لویی سری رو تکون داد، در حالی که هنوز نشسته بود، ملافه ها رو بیشتر بلند کرد تا خودش رو بپوشونه. هری به سمتش رفت و روی لبه تخت نشست و بوسه ای ملایم روی لب هاش فشار داد.
" دارم میام بهت پیام میدم ، باشه؟"
"باشه. "
قبل از بلند شدن از روی تخت یه بار دیگه لب های لویی رو طولانی بوسید.
"خداحافظ لاو."
"بابای هز."
هری چشمکی زد و درست زمانی که نایل با سرویس غذا وارد اتاق میشد، بیرون رفت
"آنه دوست داره ، شانس آوردی من هنوز صبحونه نخوردم..."
لویی با لبخند خجالتی روی صورتش سرخ شد.
نایل به پیشخدمت انعام داد و رفت و کنار لویی نزدیک میز کوچیک نشست ."خب میبینم با هری دارین عالی پیش میرین." نایل گفت و پنکیکش گاز زد .
"آره."
لویی لبخند زد" ما خوبیم."
"دوست پسرت هنوز هم مثل کبوترای عاشقه"
لویی خندید و سرخ شد " هری همیشه همینطوری بوده."
نایل لبخندی زد"خیلی دوست داره، از موقعی که اولین بار درموردت حرف میزد فهمیدیم"
"چشماش برق میزد، لبخندش بزرگ بود، صدای آرومی داشت. همونجا فهمیدیم که خیلی خاصی براش"
لویی با لبخندی که روی لباش بود بیشتر سرخ شد .
"من همیشه تعجب می کنم که چطور با هم آشنا شدین، هری هنوز بهمون نگفت."
نایل اضافه کرد و متوجه شد لبخند لویی از لباش پاک شد. اخمی کرد"نباید اینو میگفتم، درسته؟"
"ن-نه، فقط خیلی آشنایی قشنگی نبود." لویی پشت گردنش دست کشید.
"ما وقتی همو ملاقات کردیم..."
"اگه نمیتونی بگی بیخیال ، من فقط دهن بزرگی دارم و زیاد حرف می زنم." نایل حرفش رو قطع کرد.
"نه، می-میگم ما چند شب قبل از کریسمس، تولد من، همدیگه رو ملاقات کردیم. به پدر و مادرم گفتم که گی ام ، و اونها - اونها منو از خونه انداختن بیرون واسه همیشه."
به چشمای گرد شده ی نایل نگاه کرد."هری رد شد و دید که منو بیرون می کنن و بهم پیشنهاد داد که بیام خونش."
"من واقعا متاسفم، لو." نایل شونهاش رو مالید و گفت " اونها ارزشش رو ندارن، الان همه ما رو داری، درسته؟ "
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...