"سلام."
آلبرتو وارد فروشگاه ضبط موسیقی شد و لبخندی به لویی زد
"هی."
وقتی کارمند شیفت بعدی وارد مغازه شد،لویی گوشیش رو از پشت میز برداشت.
"باید غذا هم بگیریم؟"
آلبرتو سری تکون داد "سر صحنه ناهار هست. هری منتظرته تا بری."
لویی باشه ای گفت و همراه آلبرتو سوار ماشین شد.
بیست دقیقه بعد به سرصحنه رسیدن و از ماشین پیاده شدن.
محل عکسبرداری توی یه چمنزار بود با کلی گل های رنگارنگ."اینم هری.."
آلبرتو به هری اشاره کرد که با یه دختر دیگه ایستاده بود و داشت حرف میزد و میخندید.
لویی با قسمت "حرف زدن و خندیدنشون" مشکلی نداشت ولی چیزی که اوضاع رو بدتر میکرد "به همدیگه خیره بودنشونه"
نزدیک تر رفتن، هری سرشو برگردوند و با دیدن لویی لبخندش بیشتر شد. خودشو از دختر جدا کرد و به سمت لویی دوید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد
"تو اومدی!"
لبخندی زد و لویی رو تو بغلش فشرد
لویی خندید و سرشو تکون داد "آره."
هری روی زمین گذاشتتش و لبهاشونو روی هم فشار داد
"دلم برات تنگ شده بود."
"هری!! بقیه اینجا-"
هری به گونه اش بوسه زد
"مهم نیست، هنوز دلم برات تنگه"
دختری که با هری حرف میزد به طرفشون اومد و دستاشو دور کمر هری انداخت، بی توجه به اینکه هری و لویی همدیگه رو می بوسیدن.
"این کوچولو کیه؟"
هری به سمتش چرخید "این لوییه، دوست پسر دوست داشتنی من. لو، این الکسیسه، یکی از مدل های اینجاست و قراره باهم کار کنیم"
"سلام، خوشحالم که دیدمت"
دستش رو به سمت هری دراز کرد "بیا، بیا بریم ناهار بخوریم"
"من با لویی غذا میخورم، اما اگه می خوای پیش ما بشین."
الکسیس سعی کرد لبخند بزنه" باشه "
هری وقتی به سمت بوفه میرفتن دست لویی رو تو دستش گرفت.
بشقابی به لویی داد " با هر چی میخوای پر کن "
وقتی بشقاب هاشون رو پر کردن به سمت یک میز رفتن.
لویی و هری کنارهم نشستن و الکسیس مجبور شد روبروشون بشینه .
لینزی و لوکس بهشون ملحق شدن، لوکس بلافاصله به سمت لویی دوید و بغلش کرد.
لویی دوباره کنار هری نشست و به الکسیس و هری که باهم حرف میزدن و شوخی میکردن و میخندیدن نگاه میکرد.
با حس لرزش گوشیش توی جیبش، بیرون آورد تا پیامی که از لینزی گرفته بود رو بخونه.
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...