⁶¹

183 47 13
                                    

لویی دو ساعت بعد از خواب بیدار شد و میلو رو تو بغلش دید.
لبخند زد و کمی تکون خورد که باعث شد میلو بلند شه

"هی رفیق."

لبخندی زد و سرش رو به آرومی نوازش کرد و روی تخت نشست.
هری وارد اتاق شد، میلو با خوشحالی پارس کرد و دمش رو تکون داد.

هری لبخندی زد و سرش رو نوازش کرد"چه خبر پسر کوچولو؟"

لویی به هری نگاه کرد"هی."

"هی خواب آلود."

کنارش نشست. "خوب خوابیدی؟"

"آره. ساعت چنده؟"

"تقریباً پنج بعد از ظهر."

"میخوای بلند شی؟ میتونم برات چای درست کنم."

"چای خوبه. یک دقیقه دیگه میام پایین"

هری خم شد تا قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، گونه لویی رو ببوسه. لویی کمی چشماشو بست و قبل از اینکه دوباره بخوابه، کاورها رو به طرف دیگه تخت پرت کرد و به سمت آشپزخونه رفت.

هری اونجا پشت بهش ایستاده بود.

دستاشو از پشت دور کمرش حلقه کرد و بهش تکیه داد.

"الان اماده میشه، باشه؟"

هری آب رو تو لیوان ریخت، لویی سر تکون داد و رفت تا شکلاتی برای خودش بگیره.

"برای بقیه روز برنامه ای داریم ؟ یا ... یا فقط قراره استراحت کنیم ؟ "

"برای امروز دیگه برنامه ای ندارم" هری لبخندی زد

" ولی فردا عکاسی تو فضای باز دارم، باید زود بیدار شم و خیلی دیر برمیگردم."

"اوه، باشه."

لویی سر تکون داد "خب الان چیکار کنیم؟"

"یه فکرایی تو سرم هست... "

هری چای رو به لویی داد و روی موهای نرمشو بوسید

" برو روی کاناپه بشین ، الان برمیگردم "

لویی باشه ای گفت و به سمت کاناپه رفت و پاهاشو روی هم گذاشت و لیوان رو روی دسته کاناپه گذاشت .

توجه اش رو به برنامه تصادفی که از تلویزیون پخش میشد داد که در عرض چند دقیقه هری با شیش تا پتو تو بغلش به اتاق نشیمن برگشت و همه رو روی زمین ریخت.

لویی ابرویی بالا انداخت"داری چیکار میکنی؟"

"میخوام یه قلعه بسازم"

هری با ذوق لبخندی زد و به اتاق خواب مهمان رفت و چند ثانیه بعد با بالشت برگشت.

لویی با تعجب خندید"تو دیوونه ای."

هری نیشخندی زد "دیوونه نیستم، خلاقم."

هری صندلی ها رو از آشپزخانه آورد و شروع به ساختن قلعه کرد، وقتی کارش تموم شد بالش ها و یک پتوی به داخل قلعه اش برد

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now