⁶⁴

114 42 0
                                    

لویی با یه تخت خالی از خواب بیدار شد. آهی کشید و سعی کرد بغلته تا به پهلو بخوابه اما درد شکمش باعث شد روی پشتش ثابت بمونه.

دستشو پایین آورد و روی باند گذاشت‌‌..برای یک لحظه چهره نیک قبل از اینکه بهش چاقو بزنه با اون لبخند زشتش هنوز تو ذهنش بود.

بیر کنارش پرید و لویی رو از افکارش بیرون انداخت.

"صبح بخیر رفیق."

بیر کنار لویی نشست و سرشو روی شونه لویی گذاشت.

بعد از چند دقیقه هری با سینی غذا وارد اتاق شد و به لویی و بیر لبخند زد"صبح بخیر."

"صبح بخیر."

هری صبحانه روی میز خواب گذاشت و کنار لویی نشست "از کی تاحالا بیداری؟"

"فقط چند دقیقه."

هری دستشو به سمت بیر برد "میلو روی کاناپه خوابش برد، وقتی بیدار شد میارمش پیشت. حالا بشین، یه صبحانه‌ عالی واست درست کردم."

لویی به آرومی سر بیر از روی شونه اش پایین گذاشت و نشست

هری بالشتی رو پشت سرش گذاشت"راحتی؟"

"آره."

هری سینی رو روی پاهاش گذاشت

" ممنون "

لویی لبخندی زد و گازی از نون گرفت .

"لیام و زین و نایل برای ناهار میان اینجا"

"اوه خوبه، هری ممکنه - ممکنه مسکن بدی؟ یکمی دور زخمم درد میکنه "

هری سری تکون داد"آره، البته."

لویی همراه قرص، غذا خوردنو تموم کرد و بعد از پاک کردن دور لبش، بوسه ای به لب های هری زد "ممنون برای صبحانه."

هری لبخندی زد" میخوای به اتاق نشیمن بریم؟ میتونیم فیلم ببینیم و من دیشب قول دادم به مامانم زنگ بزنم."

لویی سرشو تکون داد و اجازه داد هری ظرف ها رو از روی بغلش برداره. ملافه ها رو از روش کنار زد و از تخت بیرون رفت.
به دنبال هری از اتاق خارج شد، هری به سمت آشپزخونه و لویی به اتاق نشیمن رفت و به میلو که تازه از خواب بیدار شده بود لبخند زد. کنارش نشست و آروم زیر گردنش رو نوازش کرد که دوباره میلو کنار پاش چشماش رو بست .

هری سمت دیگه لویی نشست و پتو روش انداخت .

"بیا اینجا، بیا به مامانم زنگ بزنیم."

لویی رو به سمت خودش کشید و اسم آنه روی تلفنش فشار داد.

"هری!! چطوری پسرم؟"

"خوبم مامان. لویی اینجاست، رو بلندگو هستی."

"لویی عزیزم حالت چطوره؟ هری که اذیتت نمیکنه؟ اگه اذیتت میکنه بهم بگو"

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now