"بیا، بیا شروع کنیم."
هری همه چیز رو تو جای خودش قرار داد...همه چیزهایی که برای درست کردن کوکی ها نیاز داشتن یه طرف کانتر بود، طرف دیگه دوربین با یک پلاستیک پوشونده شده بود، فقط بخاطر اینکه اگه همه چیز بهم ریخته شد!
"من، اوه، من بلد نیستم کوکی بپزم." لویی با خجالت لب پایینش رو گاز گرفت.
"من قبلا نونوا بودم، پس در این مورد بهم اعتماد کن."
هری گونه اش رو بوسید و بازوش رو دورش حلقه کرد و به سمت دوربین چرخید.
"هی همه، هری اینجاست. و برای ویدیوی این هفته من یک بار دیگه با این پسر زیبا اومدم"
هری لویی رو تو بغلش گرفت.
"دوست پسرم، لویی."
"سلام" لویی با خجالت به دوربین لبخند زد. صحبت کردن با دوربین مثل یک نفر یا یک جمعیت خیلی عجیب بود.
"امروز ما کوکیهای شکلاتی درست میکنیم، کیه که دوست نداره؟"
هری لبخندی زد"ما همه چیزهایی که برای پخت نیاز داریم رو خریدیم، من حتی کلاه های سرآشپز رو از اسباب بازی فروشی برای خودمون گرفتم."
هری یک کلاه سفید و بلند روی سر لویی گذاشت و بعد برای خودش هم کلاهی گذاشت که لویی با صدای بلند خندید و لبه اش رو از روی پیشونی اش برداشت.
"خیلی احمقی."
"تو دوستم داری." هری روی بینیش رو بوسید و به سمت مواد چرخید.
"اول باید فر رو با دمای 375 درجه فارنهایت گرم کنیم." هری به سمت فر چرخید و روشنش کرد و روی دمای مناسب گذاشت.
"حالا شکر، کره، وانیل و یک تخم مرغ رو می گیریم و با هم مخلوط می کنیم. "
هری یک فنجون و کیسه شکر رو به لویی داد "سه چهارم فنجون از هر شکر قهوه ای و دونه بندی شده رو تو کاسه بریز، من میرم کره رو تو مایکروویو آب کنم."
و قبل از اینکه به سمت مایکروویو بره، گونه اش رو یواشکی بوسید.
هری به دوربین نگاه کرد"به ما نگاه کن، در حال پختنیم. ما باید یک برنامه آشپزی داشته باشیم."
"بیشتر شبیه تو باید یک برنامه آشپزی داشته باشی. من نمی تونم برای بقیه زندگیم آشپزی کنم."
لویی در حالی که شکر رو تو کاسه میذاشت به آرومی خندید. در حالی که هری کره ذوب شده رو داخل کاسه می ریخت، تخم مرغ رو با احتیاط داخل کاسه شکست.
"باشه، حالا اینو بگیر." هری کاسه ای به لویی داد و گفت
"و شروع به هم زدن کن تا من چندتا چیز دیگه اضافه کنم."
لویی در حالی که قاشق رو از دستش می گرفت لبش رو گاز گرفت و به کاسه نگاه کرد
"اوه، هز. چطوری هم بزنم؟"
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...