" هی لاو " هری وارد مغازه شد و به لویی لبخند زد .
"سلام، یکم دیگه کارم تموم میشه، باشه؟"
"باشه عجلهای نداریم"
هری سری تکون داد و نزدیکتر رفت"شیفت چطور بود؟"
لویی شونه هاش رو بالا انداخت و به سمت قفسه برگشت و سی دی های روش رو مرتب کرد.
هری به سمت خودش برگردوند و لب هاش رو بوسید
"بعد از اینجا میریم خونه ی الفی، باشه؟"
لویی سرشو به معنی باشه تکون داد که در باز شد و به سمت در چرخید و همکارش رو دید که داخل اومد.
"سلام."
"سلام والری."
لویی کارش با سی دی ها تموم شد و پشت میز رفت تا گوشی اش رو برداره
"چیزی مونده مرتب کنم یا همرو انجام دادی ؟"
"اوه، فکر کنم یک یا دوتا جعبه دیگه باشه، مطمئن نیستم."
لویی به در پشتی انبار اشاره کرد که والری باشه ای گفت
لویی دست هری رو گرفت و خداحافظی کرد و از فروشگاه خارج شدن
"میخوای غذا چی بگیری؟ "
" چینی، زویی و دنیل التماسم کردن."
هری خندید و در مسافر رو برای لویی باز کرد، لویی تشکر کرد و داخل ماشین رفت.
~~~
زویی با لبخند در رو برای هری و لویی باز کرد. هر دو وارد شدن و کیسه های غذا رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتن.
جوی و دنیل به استقبالشون رفتن.
جوی پرسید"میخوای قبل از ریکورد از غذاها ویدیو بگیری؟"
دنیل و زویی سر تکون دادن و غذا رو به سمت میز ناهار خوری بردن.
هری در حالی که به لویی کمک میکرد ژاکتشو دربیاره، پرسید"خب، چه ویدیو هایی میخواین بگیرین؟"
" با زویی و الفی چالش سعی کن نخندی گرفتیم و بچه ها قراره با تو و لویی چالش ارایش بدون دست بگیرن" جوی گفت
هری سر تکون داد"باشه، میتونیم بعد از ریکورد ویدیو با زویی و الفی بریم خونه ما.. دوربینم رو یادم رفت بیارم"
لویی به سمت زویی برگشت"ارایش بدون دست چطوریه؟ "
"درواقع چالش آرایش چشم بسته ست که یکی با چشمای بسته باید یکی دیگه رو آرایش کنه."
بعد از اینکه غذا خوردن هر شیش نفر تموم شد، الفی به زویی کمک کرد تا دوربین رو با تمام لوازم آرایشی که نیاز دارن، جلوی کاناپه روی میز قرار بدن.
هر چهار نفر روی کاناپه نشستن و جوی و دنیل از پشت دوربین نگاهشون میکردن
"سلام به همه، امروز من اینجام با الفی، و دو نفر جدید، هری و لویی."
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...