هری از خواب بیدار شد که حس کرد بدنش گرمه و صورتش تو پوست گرمی فرو رفته. آروم ناله ای کرد و چشماش رو باز کرد، صورتش تو گردن لویی فرو رفته بود. با خودش لبخند زد و دوباره صورتش رو تو گردنش فرو برد و دستش رو دور بدن کوچیک لویی محکم کرد.
بیر روی تخت پرید و پشت هری رو گرفت، هری لبخند زد و دستش رو به پشت رسوند تا بیر که پشتشه رو ناز کنه"صبح بخیر رفیق."
ایندفعه بیر بلند شد و سرش رو تو گردن لویی گذاشت. هری با احتیاط دستش رو به سمت گوشیش که روی میز بود برد، اون رو قاپید و دوربین جلو رو باز کرد و عکس گرفت، بیر کاملا تو بغل لویی بود. به عکس لبخندی زد و گوشیش روی تخت گذاشت. به سمت لویی برگشت و به گونه اش زد.
" لو بیدار شو. "
شونه اش رو به آرومی تکون داد. "زودباش لو. میخوام برات صبحونه درست کنم"
لویی کمی جابجا شد. هری با بازیگوشی چشماش رو چرخوند.
"بیا لو، ما نمیتونیم تمام روز رو تو رختخواب بمونیم."
دوباره شونهاش رو تکون داد، لویی به آرومی ناله کرد و از هری دور شد
"میخوام بخوابم." زمزمه کرد.
"حیف که نمیتونی. حالا بلند شو"
هری روی تخت نشست. لویی ملافه رو محکم تر دور خودش پیچید و داخل بالش زیر سرش فرو رفت. هری نیشخندی زد و دوباره تکونش داد.
"اگه بلند نشی، بیر و میلو رو میارم"
لویی جوابی نداد، پس هری میلو رو صدا زد و اونو روی تخت گذاشت و گفت." برو." میلو روی تخت به سمت لویی رفت، بینیش روی گونه لویی تکون داد که لویی سرش رو برگردوند.
"میلو، بس کن."
بیر هم به کمک میلو اومد و ملافه هارو تو دهنش گرفت و سعی کرد اون رو از روی لویی جدا کنه. لویی چنگی به ملافه زد.
"تمومش کنیننن." با خستگی ناله کرد. هری با ذوق نگاه می کرد، میلو داشت پنجه اش رو روی گونه لویی می زد در حالی که بیر با لویی سر ملافه ها دعوا داشتن.
لویی تصمیم گرفت ملافه رو ول کنه. چرخید و روی شکمش دراز کشید و دستاش رو بالا برد تا بالش رو بغل کنه. هری نیشخندی زد و میلو رو از روی لویی برداشت، اونو روی زمین گذاشت و به آرومی بیر رو هل داد تا اون هم از روی تخت بلند بشه."از کمکتون ممنونم گایز"
خندید و بعد رو به لویی کرد.
"بلند شو."
لویی چشماش رو بست "نه."
"تا موقعی که صبحانه درست میکنم باید بیدار شده باشی"
هری موهاش رو به آرومی تکون داد و از تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
هری درست کردن صبحانه رو تموم کرد و داخل بشقاب گذاشت و بشقاب ها رو روی میز گذاشت و دوتا لیوان چای برای خودش و لویی درست کرد. وقتی کارش تموم شد به سمت اتاق رفت که لویی رو توی همون حالت دید.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...