¹⁸

211 47 0
                                    

"من میام دنبالت، باشه؟ داخل بمون و منتظرم باش."

هری ماشین رو بیرون فروشگاه پارک کرد.

"باشه."

"می خوام امشب یک شب تنبل داشته باشیم، چی میگی؟"

"میتونیم تو راه خونه از مک دونالد غذا بگیریم و فیلم ببینیم و فقط .. کاری نکنیم."

لویی خنده ای کرد "آره، به نظر خوب میاد. من چندتا فیلم از فروشگاه می گیرم."

"عالیه. بعدا میبینمت." هری لب‌هاش رو بوسید، لویی با سرخی کم‌رنگ روی گونه‌هاش لبخند زد .

"می‌بینمت."

~~~

اخرای شیفتش بود که در فروشگاه باز شد، سرش رو برگردوند و لوتی و فلیسیتی رو دید که جلوی در ایستاده بودن و از سرما می لرزیدن.

"دخترا."

شوکه شده بود ، کیف هاشون رو انداختن و به سمت لویی دویدن و بغلش کردن . لویی هردو رو تو بغلش گرفت و پشتشون رو نوازش کرد

"شما اینجا چه کار می کنید؟ مامان و بابا اگه ببیننتون عصبانی میشن"

"نمیدونن، بهشون گفتیم که خونه دوستمون میریم. فلیسیتی توی بغلش زمزمه کرد .

"فقط می خواستیم ببینیمت" لویی لبخندی زد و سرشون رو بوسید

" خیلی دلم براتون تنگ شده بود. "

"ما بیشتر دلمون برات تنگ شده بود."

"بیاین، دارین می لرزین. الان چای براتون میارم"

به سمت پشت مغازه که اتاق کوچیک آشپزخونه بود رفت . دوتا فنجون چای درست کرد و روی میز پذیرش گذاشت

"بفرمایین." تشکر کردن، لوتی فنجون رو بین انگشتای یخ زده اش گرفت .

"چطوری؟"

"اوه، من خوبم. هر چند هنوز نگرانتونم"

"مامان و بابا هنوزم مشکل دارن؟ "

"نه، در واقع. همونطوری بودن که هستن ، فقط گاهی یکم عصبی میشن وقتی یکی از دوقلوها ازشون میخواد که بیاد پیشت" فلیسیتی لب پایینش رو گاز گرفت.

"ما واقعا متاسفیم، برای اتفاقی که دفعه قبل افتاد"

لوتی سرش رو به بازوی لویی تکیه داد.

"هی لازم نیست متاسف باشی، لات." دستش رو دورش حلقه کرد.

"ما نمی دونستیم که بابا اینطوری واکنش نشون میده، اگه میدونستیم نمیومدیم. " آهی کشید.

"اشکالی نداره، من خوبم. ببین؟"

صورتش رو به سمت بالا کج کرد و لبخند زد، لاتی لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

"پس تو و هری..." درسته که سیزده سالش بود اما همین حالا همه چیز رو میدونست.

"شما دوتا چطورین؟"

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now