لویی با حس بوسه هایی که از گونه اش شروع شده بود و به سمت گردنش حرکت می کرد از خواب بیدار شد. وقتی صدای هری رو شنید، کمی جابه جا شد
"صبح بخیر بیبی "
لویی لبخند زد، صدای صبح هری رو خیلی دوست داشت "صبح بخیر هز."
"شیش ماهگی مون مبارک." هری یک بار دیگه گونه اش رو بوسید که باعث شد بیشتر لبخند بزنه
"شیش ماهگی مون مبارک."
"چشماتو باز کن لاو." هری نوک بینی ش رو بوسید، لویی چشماش رو باز کرد و اونهارو با خستگی مالید، هری لبخند زد و لب هاش رو بوسید
"صبحونه آماده ست."
"مم، باشه." لویی سرش رو تکون داد و خمیازه کشید.
" برو مسواک بزن، صبحانه رو میارم روی تخت"
لویی خودش رو از رختخواب بیرون کشید و رفت تا دندون هاش رو مسواک بزنه و وقتی کارش تمام شد، روی تخت افتاد. هری با یک سینی بزرگ پر از غذا وارد شد و با دیدن لویی خندید.
"بشین بیبی. صبحونه اوردم." لویی برگشت تا به پهلو دراز بکشه، هری سینی رو روی تخت گذاشت و با احتیاط کنار لویی رفت.
لویی نشست و به هری تکیه داد"باورم نمیشه که شش ماهه با هم قرار میذاریم"
"منم. حس می کنم خیلی طولانی تره"
"از اینکه زندگی ام رو با تو می گذرونم خوشحالم."
لویی لبخندی زد"منم همینطور. به لطف تو، من همه چیزهایی که نیاز دارم، همه چیزهایی که نداشته ام رو حالا دارم"
هری روی موهاشو بوسید"بیا حالا صبحونه بخوریم."
بشقاب رو به لویی داد و یکی رو برای خودش برداشت، لویی به شکل قلبی پنکیک که هری روش کشیده بود خندید.
"ببند، خیلی عاشقانه ست"
هری با آرنجش به پهلو لویی زد وقتی خندید، لویی گونه اش رو بوسید
"دوست دارم."
~~~~
لویی در حالی که بیرونو نگاه میکرد، پرسید"کجا داریم میریم؟"
وقتی از لندن خارج شدن، شیشه ماشین رو پایین آوردن
"الان میرسیم میفهمی."
هری نیشخندی زد و دست لویی رو تو دستش گرفت. بعد از ده دقیقه رانندگی به یک فرعی رسیدن، هری به چپ پیچید که جاده به یه جنگل میرسید
لویی پرسید "جنگل؟"
هری سر تکون داد.
"اینجا چی کار می کنیم؟"
"اینجا خیلی خوشگله و آرومه، و برای پیک نیک گزینه عالیِ. امیدوارم دوستش داشته باشی."
هری ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد، لویی از ماشین پیاده شد. هری کوله پشتی ای وسایل رو گرفت و به سمت لویی برگشت .

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...