²

517 91 16
                                    

امروز 23 دسامبره. یک روز قبل از کریسمس و تولد لویی!
هری بیرون رفت و برای لویی هم یک هدیه تولد و هم یک کادو کریسمس خرید، چون می‌دونست که کسی دیگه ای براش چیزی نمیخره.
ظهر بود که بالاخره به خونه رسید.

"من خونه ام!"

وارد شد و در رو پشت سرش بست.
بیر به سمتش دوید و قلاده بزرگش رو به پای هری فشار داد و اونو وادار کرد که بخنده.

"هی، پسر."

میلو روی کاناپه بود و برای جلب توجه پارس می کرد، هری رفت تا بلندش کنه و بوسه ای روی سرش کاشت.

"لو ، خونه ای؟"

به سمت اتاق خوابش صداش زد و لویی رو دید که از اتاقش بیرون اومده و کیفش همراهشه.

هری اخمی کرد " کجا میری؟ "

"توی هتل یه اتاق رزرو کردم." لویی گفت

"فقط می خواستم ازت تشکر کنم که اجازه دادی این چند روز خونت بمونم و.."

"چرا میری؟"

هری پرسید و میلو رو پایین روی زمین گذاشت و به سمت لویی رفت .

"کریسمس نزدیکه، و تو میخوای این تایم رو با خانواده ات بگذرونی" لویی گفت و از هری دور شد.

"نمیتونم به خودم اجازه بدم اینجا بمونم، باید برم مثل همیشه..."

قسمت آخر حرفش رو زمزمه کرد، اما هری به خوبی حرفش رو شنید و این باعث شد قلبش به درد بگیره. هری آهی کشید، کیف لویی رو از دستاش کشید و رفت تا اون رو به اتاق مهمان برگردونه.

"هی! چی..؟ هری."

لویی دنبال هری رفت و گفت: "چرا این کار رو می کنی؟"

"چون، من قرار نیست کریسمس رو با خانواده ام بگذرونم."

آهی کشید، "میخواستم برم پیششون اما طوفان بزرگی قراره بیاد و راه ها بسته و ما نمی‌تونیم همدیگر رو امسال ببینیم، مگه اینکه بعد از سال نو."

"طوفان؟" لویی با گاز گرفتن لب پایینش لرزید.

"آره، واقعاً بزرگه. می دونی، برف، رعد و برق و این چیزا."

هری نمی دونست که با حرفاش باعث می شه لویی احساس ترس بیشتری بکنه، گفت.

"ولی خب، من هنوز هم می‌خوام برم هتل. خیلی تایم طولانی اینجا بودم."

لویی دوباره رفت تا کیفش رو بگیره، اما هری بازوهاشو گرفت و اون رو از اتاق بیرون اورد.

"تو اینجا می مونی و این آخرین حرفمه."

"چرا اصرار می کنی؟" لویی پرسید: "چرا مثل پدر و مادرم منو تو خیابان نمیندازی؟ مثل بقیه؟"

اشک تو چشماش جاری شد. هری برای اون زیادی خوبه، اون هیچوقت کسی نبود که به این همه خوبی عادت داشته باشه.

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now