¹⁵

229 50 4
                                    

"الان میری؟"

هری در حالی که به لویی که کفش هاشو‌ میپوشید نگاه کرد پرسید .

"آره، و متأسفانه امروز بیشتر میمونم." لویی آهی کشید

"تا شیش میمونم."

"چی چرا ؟"

"یکی از بچه ها نمیتونه امروز بیاد، رئیسم ازم پرسید که میتونم بمونم یا نه . گفت دستمزد اضافه هم میده . نمیتونستم بگم نه، مثل اینکه بقیه جوابش کردن."

حرفش رو تموم کرد و به سمت در رفت .

"من نمیتونم برگشت بیام دنبالت، مصاحبه ام ساعت شیش تموم میشه و نیم ساعت طول میکشه تا بیام دنبالت "

"اشکالی نداره، با اتوبوس میام."

لویی در حالی که کتش رو میپوشید بهش اطمینان داد .

"مطمئنی؟ می تونم از یکی بخوام که برسونتت خونه."

"نه نمیخواد خودم برمی‌گردم."

هری سرش رو تکون داد"برای ناهار میام دنبالت، باشه؟"

لویی سری تکون داد و لب هاش رو بوسید" باشه"

"خداحافظ، اگه چیزی لازم داری بهم زنگ بزن."

هری قبل از اینکه از جلوی در کنار بره یه بوسه دیگه روی لب هاش فشار داد.

~~

ساعت شیش غروب بود که لویی بالاخره شیفت طولانیش تموم شد!!
خسته شده بود...

قبل از اینکه از فروشگاه بیرون بیاد و به ایستگاه اتوبوس بره، کتش رو پوشید. چشماش از خستگی سنگین شده بود .سوار اتوبوس شد و سرش رو به پنجره تکیه داد. اونقدر خسته بود که یادش رفت جلوی ایستگاه خودشون به ایسته و ایستگاه بعدی پیاده شد و بقیه راه خودش به سمت خونه رفت.
وسطای راه بود که سه تا پسر رو دید که به دیوار تکیه داده بودن و سیگار میکشیدن.
یکی از پسرها متوجه لویی شده بود. پوزخندی زد و سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاهاش لهش کرد.

"ببین کی اینجاست، پسرا. این هرزه اون یوتیوبره نیست؟"

لویی ایستاد، چشماش گشاد شده بود و قلبش تند می زد. دو تا پسر دیگه به لویی نگاه کردن و خندیدن. هر سه تا قبل از رفتن به سمت لویی با نگاهی بهم پوزخندی زدن . نفس لویی تندتر شد و سعی کرد به سمت عقب فرار کنه اما روی برف لیز خورد و افتاد.
هر سه تا پسر دورش رو گرفتن و شروع کردن به لگد زدن به لویی .

"حرومزاده!"

"هیچکی کونش رو برای تو تکون نمیده!"

"هرزه!"

"حتی حق نداری که زنده بمونی!"

لویی دستاش رو بالا اورد تا سرش رو بپوشونه ،
نمیتونست نفس بکشه ، بدنش درد میکرد، هم از کتک خوردن و هم از نفس نکشیدن.
اشک روی صورتش ریخت و تمام بدنش درد میکرد. یکی از پسرا از پشت‌ موهاش رو کشید و بلندش کرد و مشت محکمی به قفسه سینه لویی زد که باعث شد بیهوش بشه.
با از هوش رفتن لویی ترسیدن و فرار کردن و لویی رو تو برف ، کتک خورده ول کردن .

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now