"الان میری؟"
هری در حالی که به لویی که کفش هاشو میپوشید نگاه کرد پرسید .
"آره، و متأسفانه امروز بیشتر میمونم." لویی آهی کشید
"تا شیش میمونم."
"چی چرا ؟"
"یکی از بچه ها نمیتونه امروز بیاد، رئیسم ازم پرسید که میتونم بمونم یا نه . گفت دستمزد اضافه هم میده . نمیتونستم بگم نه، مثل اینکه بقیه جوابش کردن."
حرفش رو تموم کرد و به سمت در رفت .
"من نمیتونم برگشت بیام دنبالت، مصاحبه ام ساعت شیش تموم میشه و نیم ساعت طول میکشه تا بیام دنبالت "
"اشکالی نداره، با اتوبوس میام."
لویی در حالی که کتش رو میپوشید بهش اطمینان داد .
"مطمئنی؟ می تونم از یکی بخوام که برسونتت خونه."
"نه نمیخواد خودم برمیگردم."
هری سرش رو تکون داد"برای ناهار میام دنبالت، باشه؟"
لویی سری تکون داد و لب هاش رو بوسید" باشه"
"خداحافظ، اگه چیزی لازم داری بهم زنگ بزن."
هری قبل از اینکه از جلوی در کنار بره یه بوسه دیگه روی لب هاش فشار داد.
~~
ساعت شیش غروب بود که لویی بالاخره شیفت طولانیش تموم شد!!
خسته شده بود...قبل از اینکه از فروشگاه بیرون بیاد و به ایستگاه اتوبوس بره، کتش رو پوشید. چشماش از خستگی سنگین شده بود .سوار اتوبوس شد و سرش رو به پنجره تکیه داد. اونقدر خسته بود که یادش رفت جلوی ایستگاه خودشون به ایسته و ایستگاه بعدی پیاده شد و بقیه راه خودش به سمت خونه رفت.
وسطای راه بود که سه تا پسر رو دید که به دیوار تکیه داده بودن و سیگار میکشیدن.
یکی از پسرها متوجه لویی شده بود. پوزخندی زد و سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاهاش لهش کرد."ببین کی اینجاست، پسرا. این هرزه اون یوتیوبره نیست؟"
لویی ایستاد، چشماش گشاد شده بود و قلبش تند می زد. دو تا پسر دیگه به لویی نگاه کردن و خندیدن. هر سه تا قبل از رفتن به سمت لویی با نگاهی بهم پوزخندی زدن . نفس لویی تندتر شد و سعی کرد به سمت عقب فرار کنه اما روی برف لیز خورد و افتاد.
هر سه تا پسر دورش رو گرفتن و شروع کردن به لگد زدن به لویی ."حرومزاده!"
"هیچکی کونش رو برای تو تکون نمیده!"
"هرزه!"
"حتی حق نداری که زنده بمونی!"
لویی دستاش رو بالا اورد تا سرش رو بپوشونه ،
نمیتونست نفس بکشه ، بدنش درد میکرد، هم از کتک خوردن و هم از نفس نکشیدن.
اشک روی صورتش ریخت و تمام بدنش درد میکرد. یکی از پسرا از پشت موهاش رو کشید و بلندش کرد و مشت محکمی به قفسه سینه لویی زد که باعث شد بیهوش بشه.
با از هوش رفتن لویی ترسیدن و فرار کردن و لویی رو تو برف ، کتک خورده ول کردن .

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...