لویی زودتر از هری از خواب بیدار شد و با احتیاط بدون اینکه هری متوجه بشه از بغلش بیرون اومد. بالشی برداشت و روی سینهاش گذاشت و اجازه داد دستهای هری دورش بپیچه و قبل از اینکه بره تا دوربین از کمد بیرون بگیره یک عکس ازش گرفت. از اتاق خارج شد و دوربین روی میز آشپزخونه گذاشت و دکمه فشار داد تا ضبط شروع بشه
"هی، لویی اینجاست. امروز اول فوریه تولد هری. من و لیام، زین، نایل کل امروز براش برنامه ریزی کردیم، و من واقعاً در موردش هیجان زده و استرس دارم."
لویی آروم با لبخند روبه دوربین صحبت کرد و صورتش با آستین پلیورش پوشوند و با خودش زمزمه کرد"این خیلی عجیبه."
برگشت به دوربین نگاه کرد: "خب اول صبحونه مورد علاقه اش درست میکنم که تخم مرغ و بیکن با نون تست و سالاد"
چرخید تا مواد از توی یخچال بگیره. دوربین چرخوند تا اجاق گاز نشون بده. بعد از اینکه درست کردن صبحونه تموم شد، بشقاب هری و خودش رو با کاسه سالاد و دوتا لیوان آب میوه روی سینی گذاشت. قبل از برداشتن سینی، دوربین به اتاق برد و جایی قرار داد که هری روی تخت خوابیده رو نشون بده. رفت تا سینی رو بگیره آروم و با احتیاط وارد اتاق شد که هری تو همون موقعیت قبلیش دید
سینی روی میز گذاشت و بعد رفت سمت دوربین.
"نمیدونم چطوری بیدارش کنم یعنی میتونم مثل همیشه ملایم باشم یا میتونم بپرم روی تخت و اذیتش کنم...فکر کنم اذیتش کنم این باحال تره . "
لویی گفت و آروم خندید. به سمت تخت برگشت و به آرومی ازش بالا رفت . کنار هری زانو زد و اروم تکونش داد"هز؟"
هری کمی تکون خورد که لویی لبخندی زد و روی تخت ایستاد و پرید "تولدت مبارک!"
هری که هنوز چشماش بسته بود خندید. میلو با پریدن لویی بهش ملحق شد و پارس میکرد. بیر گونه هری رو لیسید که هری خندید. قبل از اینکه لویی بیوفته روی تخت ، بالش توی بغلش کنار گذاشت و دستاشو دور زانوهای لویی حلقه کرد تا از پریدن دست برداره. لویی در حالی که کنار هری روی تخت افتاد و شروع کرد به خندیدن و به پهلو دراز کشید تا هری ببینه "تولدت مبارک."
لویی بوسه ای روی لب هاش زد "صبحونه آماده ست."
هری دستاشو محکم دور بدن لویی حلقه کرد و لب هاشو به قصد بوسیدن جلو برد. لویی گونه هاشو نوازش کرد و روی لب هاش لبخند زد اما بعد چشماش از تعجب باز شد و در حالی که هری پهلوهاش قلقلک میداد شروع به خندیدن کرد .
هری نیشخندی زد "این راه خوبی برای بیدار کردن من نبود."
لویی هلش داد و اداشو دراورد
"بشین، صبحونه آوردم."
هری نشست و بالش ها روی پشت تخت گذاشت و بهش تکیه داد. لبخندی زد و دوباره لب های لویی بوسید در حالی که سینی توی بغلش گذاشته شد .

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...