لویی صبح زود از خواب بیدار شد ، امروز تولد هری بود!!
با احتیاط بازوهای هری رو از دورش برداشت و از تخت بیرون رفت . بیر باهاش به پایین پرید و میلو لبه تخت منتظر موند تا اونو پایین بیاره . لویی لبخند زد و کمکش کرد پایین بیاد و داخل حموم رفت و سریع دوش گرفت . بعد از پوشیدن لباس از اتاق بیرون اومد و به آشپزخونه رفت و محصولات رو از یخچال و کابینت بیرون آورد تا برای هری صبحونه درست کنه . تمام تلاشش رو کرد که چیزی رو نسوزونه و وقتی تموم شد به خودش افتخار کرد .
همه چیز رو روی میز آشپزخونه گذاشت و رفت تا چند تا بادکنک رو باد کنه و اونها رو دور خونه و چند تا رو تو اتاق خواب بزاره . وقتی کارش تموم شد به سمت تخت برای بیدار کردن هری رفت . کنارش دراز کشید و دستش رو به آرومی روی گونه اش کشید."هری..."
انگشت شستش رو روی گونه هری گذاشت "بیدار شو."
شونه اش رو تکون داد ، هری تکون خورد و کمی حرکت کرد و آروم ناله ای کرد.
"تولدت مبارک ."
لویی با لبخند گفت که هری با چشمای بسته لبخند زد و دستشو بلند کرد و دور لویی انداخت .
لویی دوباره شونه اش رو تکون داد "بیا هز ، صبحونه آماده است."
هری ناله کرد "الان نه... برای تولدم باید یه بغل صبحگاهی بهم بدی"
هری دو تا دستش رو دور لویی حلقه کرد و صورتش رو تو گردنش فرو کرد و لویی رو بین بدنش و تشک قفل کرد .
"هز."
لویی به آرومی خندید "صبحانه داره سرد میشه ، بیا."
"مم، بوی خوبی میدی."
هری بینیش رو به گردن لویی مالید، لویی دوباره خندید و زیرش چرخید.
"هری، بیا."
هری نیشخندی زد و سرش رو بالا گرفت و بوسه ای روی گونه لویی زد .
"تو به من کلی بوسه مدیونی."
لویی سرخ شد و لب پایینشو گاز گرفت و سرشو تکون داد و با هری از تخت بلند شد . لویی دست هری رو گرفت و به سمت میز آشپزخونه برد ، بیر و میلو دنبالشون رفتند و پارس میکردن.
"م-من صبحونه درست کردم."
لویی گفت و صورتش رو پوشوند . هری لبخندی زد و گونه اش رو بوسید.
"ممنون، مجبور نبودی."
"بالاخره تولدته." لویی با خجالت لبخند زد ، صندلی رو برای هری بیرون کشید . هری نشست و لویی هم کنارش قرار گرفت.
"امیدوارم خوب شده باشه."
هری چنگالش رو گرفت و یه تیکه تخم مرغ آب پز، با یک تکه بیکن برداشت. لویی با استرس نگاه میکرد و وقتی هری صدای تاییدش رو بلند شد ، نفس راحتی کشید.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...