"سلام بیبی."
هری درحالی وارد فروشگاه ضبط میشد لبخند زد
"سلام هز ،تقریباً کارم تموم شده"
"باشه عجله نکن."
هری سری تکون داد و بوسه ای روی لب هاش فشار داد. لویی تمیز کردن میز جلو و جارو زدن روی زمین رو تموم کرد، ژاکتش رو گرفت و گوشیش رو تو جیبش گذاشت، درست زمانی که میخواستن برن در مغازه دوباره باز شد و برایانا داخل اومد.
هری دست لویی رو گرفت و انگشتاشون رو بهم گره زد."بیا بریم."
"عشقم !"
برایانا جیغی کشید و به سمت هری دوید .هری کنار کشید و لویی رو از فروشگاه بیرون برد.
"امروز نه، شیطان!"
لویی شروع کرد به خندیدن "خیلی عالی بود."
هری نیشخندی زد، گونه لویی رو بوسید و به سمت ماشینش رفتن و در مسافر رو براش باز کرد.
~~~
"یکم بخوابیم ؟"
هری وقتی غذاشو تموم کرد پرسید، لویی لبش رو گاز گرفت "اوهوم."
"بیا بغلم." هری لبخندی زد و دستش رو گرفت، روی کاناپه روبروی هم دراز کشیدن، هری بازوش رو دور لویی گرفت و پیشونی اش رو بوسید.
"برای امشب هیجان زده ای؟"
"آره. یکم هم استرسی." لویی زیرگوشش زمزمه کرد.
"هی، ما در موردش صحبت کردیم. استرس نگیر" هری گفت و اروم کمرش رو نوازش کرد
لویی آهی کشید "میدونم ولی نمیتونم جلوش رو بگیرم"
"بیبی." هری به سینهاش نزدیکتر کرد
"یادته بهت چی گفتم؟"
"اینکه خیلی خوب دارم پیش میرم، میدونم." لویی لبخندی روی سینه اش زد. هری هم لبخند زد.
"و من در مورد خودم چی گفتم؟" لویی چیزی بین سینه اش زمزمه کرد، هری صورتش رو بالا آورد.
"دوباره بگو؟"
"اینکه کنارمی " لویی زمزمه کرد در حالی که سرخی روی گونه هاش رو میپوشوند. هری بیشتر لبخند زد ، سرش رو بالا گرفت و لبهاشو بوسید.
"درسته از این بعد هر روز بهت یادآوری میکنم"
~~~
هری دستای لویی رو گرفت و به سمت خونه زین و لیام رفتن. اونها یه خونه خیلی بزرگ داشتن، یک اتاق خواب مستر، دوتا اتاق خواب مهمان، دوتا حموم، یه اتاق ورزش، یک اتاق نشیمن و آشپزخونه بزرگ، یک زیرزمین و یک حیاط با استخر.
هری با دست آزادش در زد، لویی لباشو جمع کرد و با خجالت قدمی به عقب برداشت. هری به سمتش برگشت و انگشت شستش رو به سمت لبهاش برد و لب پایینش رو از بین لبهاش بیرون آورد
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...