هری ماشین رو بیرون فروشگاه پارک کرد، ساعت نه شب بود و شیفت لویی تموم شده بود.
جلوی فروشگاه ایستاد و لویی رو دید که یک طرف میز ایستاده بود، و یه پسری طرف دیگه میز ایستاده بود و لویی رو می خندوند. هری حتی نفهمید چرا اون پسر هنوز اونجا بود، الان زمان بسته شدن فروشگاه بود. حتی اگه زمان بسته شدن نبود، اون نباید اونجا باشه.با ابروهای توهم رفته وارد شد، وقتی لویی رو دید چهره اش خندون شد.
"هز! تو اینجایی." به سمتش رفت و بغلش کرد و گونه اش رو بوسید. بازوهای هری به طور خودکار دور لویی حلقه شد و همچنان به پسر نگاه می کرد.
"هری استایلز، خوشحالم که میبینمت"
پسر لبخند زد و دستش رو دراز کرد .هری کمی تردید داشت اما دستش رو جلو برد و دست دیگه اش رو محکم دور لویی حلقه کرد .
"میتونم بپرسم شما؟" قبل از اینکه پسره بتونه صحبت کند، لویی صحبت کرد، می دونست که منظور هری چیه.
"هز، این آدام عه، یک کارگر جدید، رئیس بهش گفت که به یکی از شیفت های من بیاد تا کار رو بهش یاد بدم."
لویی پشت هری رو مالید تا آرومش کنه
"آدام، این هری ، دوست پسر من."
هری سرش رو تکون داد و برای آخرین بار بهش نگاه کرد و به سمت لویی برگشت
"آماده ای برای رفتن به خونه؟"
"آره، فقط وسایلم رو بگیرم"
لویی سرش رو تکون داد، اما آدام سریع گوشیش رو بهش داد و تو جمع کردن وسیله هاش کمکش کرد. لویی کمی تعجب کرد، اما اجازه داد کمک کنه، ازش تشکر کرد و از فروشگاه بیرون رفتن و در رو قفل کردن
"امروز وقت گذرونی با تو خوب بود." آدام با لبخند به لویی گفت، لویی لبخندش رو جواب داد. و سرش رو تکون داد "آره، خوب بود."
"امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم؟"
"حدس میزنم." آدام لبخندی زد و بغلش کرد و متوجه نگاه هری به خودش شد
میتونست احساس کنه هری با چشمای عصبانی داره بهش میگه"عقب بکش"
" باید برم."
"باشه بعدا می بینمت ." آدام آخرین لبخند رو بهش زد و رفت.
لویی آه کوچکی کشید و به سمت هری برگشت
"هز، هیچ اتفاقی بین ما نیست و تو اینو می دونی."
لویی آهی کشید و دست هری رو تو دستش گرفت "بیا بریم خونه الان "
تو سکوت رانندگی میکرد، لویی جرات نداشت حرفی بزنه، می دونست هری عصبانیه. هری ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و پیاده شدن.
لویی با بسته شدن محکم در هری، کمی تکون خورد.
وارد خونه شدن، لویی کتش رو در آورد و به سمت هری چرخید که با عصبانیت پاش رو روی زمین میکوبید.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...