لویی تو تخت دراز کشیده بود و بعد از اینکه خبر پیدا نکردن هری تو انبار شنید، آروم روی بالش زیر سرش گریه کرد. کارا بدون اینکه حرفی بزنه نزدیکش شد و بغلش کرد. صدای گریه ی لویی به اندازه ی کافی دل نایل رو مچاله میکرد..طاقت دیدنش رو نداشت..طاقت دیدن لویی وقتی به لباس کارا چنگ میزد و آروم اسم هری زمزمه میکرد..طاقت نداشت ببینه اشکای لویی صورتش رو خیس میکنن
از دیدن لویی تو این حالت متنفر بودن و میخواستن همه چیز همونطور که اون می خواست تموم بشه. لیام، زین، دیل و آلبرتو در حال صحبت با میلز و کرین، جوزف، مدیربرنامه هری و وکیلش کوین بودند. کارا به آرومی پشت لویی رو مالید و نگاهی غمگین به نایل فرستاد. نایل کلافه نگاهش کرد و به لویی نزدیک تر شد. اون به لویی وابسته بود و با دیدن ناراحتیش باعث ناراحتی خودش هم شده بود. بالاخره لویی اونقدر گریه کرد که خوابش برد.لیام، زین، دیل و آلبرتو وارد اتاق خواب اتاق هتل شدند. زین با نشنیدن صدای لویی با نگرانی پرسید: "حالش چطوره؟"
نایل بلند شد و بهش اجازه داد کنار لویی بشینه .
کارا آهی کشید"واقعا ناراحته و درد میکشه. اینقدر گریه کرد تا خوابید"
زین از استرس لبشو گاز گرفت و انگشتاشو به آرومی لای موهای لویی کشید " قسم میخورم اگه می تونستم خودم کندال و سگ هاشو میگرفتم."
" اون روانیه. چطوری میتونه هری رو بدزده. از دیدن لویی که اینقدر ناراحت و گریه میکنه متنفرم."
"بچه ها فکر میکنم باید به لویی اجازه بدیم بخوابه. از زمانی که هری رفته خواب خوبی نداشته. میخواید حرف بزنین بیاین بیرون از اتاق"
لیام گفت که همه سری تکون دادند و از اتاق بیرون اومدن و لیام موند تا پیشش بمونه و مطمئن شد که لویی روی تخت گرم و راحته.
~~
حالا هری هر لحظه ضعیف تر میشد. چهار روزه چیزی نخورده بود و نمیتونست تکون بخوره و شکمش چسبیده به پشتش .
در باز شد و براندون وارد شد. نصف شب بود و به شدت برای هری احساس بدی میکرد بنابراین هر شب یواشکی بهش اجازه میداد کمی آب بخوره، بدون داروهایی که کندال معمولاً تو غذا و نوشیدنی میریخت."بیا رفیق"
براندون آهی کشید و به هری که به سختی مینشست نگاهی کرد.
هری با زمزمه ای ضعیف گفت"اگه میخوای کمک کنی، خودتو همراه با دو نفر دیگه تحویل بده."براندون سرشو تکون داد: "من نمیتونم. من نمیتونم و تو اینو میدونی."
"تو میتونی، فقط نمیخوای."
براندون آهی کشید..میدونست که هری درست میگه. اما به نحوی نمیتونست خودشون رو لو بده. به هری کمک کرد تا بشینه و بهش اجازه داد آب بخوره و وقتی بطری خالی شد از اتاق بیرون اومد.
هری نمیتونست بخوابه و همه چیز بدتر شده بود. خوابیدن بهترین کاری بود که الان میتونست انجام بده ولی اونقدر خوابیده بود که الان نمیتونست .خودشو با فکر کردن به لویی سرگرم کرد و خاطراتی که باهاش داشت رو تکرار میکرد.
سعی میکرد لب های نرمش..دست های کوچیکش که بین انگشتای بزرگش حس کنه...
یه لحظه با فکر کردن به نداشتن این حس ها تا ابد ترسید. سعی کرد حرکت کنه. به پهلو غلتید تا بشینه.
تونست غلت بزنه، اما وقتی سعی کرد بالاتنه اش رو بالا ببره نتونست. خیلی ضعیف شده بود. سعی کرد روی زمین خودشو بکشه اما انرژیش به سرعت هدر رفت و به حالت ناراحت کننده اش روی تشک روی پشتش برگشت و اشک روی صورتش جاری شد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...