هری روی تخت خالی از خواب بیدار شد، کورکورانه به دنبال لویی گشت و وقتی بدن گرم لویی کنارش حس نکرد، ناله ای کرد.
"لویییی"
قبل از اینکه صدای آرومی به گوشش برسه، صداش زد
"صبح بخیر خواب آلود."
هری سرشو برگردوند و لویی دید که انتهای تخت نشسته و موهاشو با حوله خشک میکنه.
" برگرد، من سردمه."
هری دستاشو باز کرد اما لویی مخالفت کرد"نه، باید بلند بشی دوش بگیری تا من ملافه هارو عوض کنم."
هری با به یاد آوردن دیشب لبخندی زد و نشست و خمیازه ای کشید.
"کریسمس مبارک."
لویی به طرف هری خم شد و بوسه ای روی گونه اش زد. هری کمرش گرفت و متقابلا بوسه ای زد "کریسمس مبارک."
"حالا برو دوش بگیر."
هری خندید و از روی تخت پایین اومد و به حموم رفت.
بعد از اینکه لویی ملافه هارو عوض کرد به آشپزخونه رفت و بیر و میلو دنبالش دویدن. مواد غذایی لازم برای درست کردن صبحونه بیرون آورد و شروع کرد به درست کردن.هری در حالی که دوربین بین دستاش بود از اتاق بیرون اومد و بوی تازه غذا به مشامش خورد. لویی رو دید که دوتا لیوان آب پرتقال میریخت. لویی در بطری بست و به سمت یخچال چرخید و با دیدن هری که کنار در ایستاده و نگاهش میکنه، لبخندی زد"صبح بخیر"
هری با نیشخندی زد و دستاشو دور لویی حلقه کرد و گونه اش بوسید "صبح بخیر عزیزم. امروز دارم ولاگ میگیرم."
"بیا بشین، منم الان میام ."
لویی به میز اشاره کرد و برگشت و بطری آب پرتقال تو یخچال گذاشت و به هری روی میز پیوست.
"ممنون بابت صبحونه عزیزم."
هری بوسه ای روی گونه لویی زد و چنگالش گرفت"لی پیام داد که ظهر بریم پارک برای برف بازی."
"این خوبه یا بد که من ازینکه بیوفتم روی زمین وحشت دارم؟"
لویی پرسید و به کمرش اشاره کرد که باعث شد هری با خنده دست از صبحونه اش بکشه. هری خندید و گونه لویی رو نیشگون گرفت " این خوبه چون خودم مواظبتم."
بعد از صبحونه هری و لویی رفتن تا کادو هایی که برای همدیگه خریده بودن و توی قسمت های مختلف خونه قایم کردن تا طرف مقابل پیدا نکنه بیارن.
هردو روی فرش اتاق نشیمن نزدیک درخت کریسمس نشستن. هری دوربین روبه روشون قرار داد و کنار لویی نشست و اولین کادو بهش داد. لویی لبخندی زد و از داخل ساک دوتا لباس خواب سِت از سایز های مختلف بیرون آورد و با دیدنشون خندید.
"فکر کردم توش خیلی زیبا به نظر برسی..برای همین دوتا گرفتم که باهم بپوشیم"
لویی تشکری کرد و دوباره لباس هارو داخل ساک تا کرد و گذاشت. اولین کادوی خودش به هری داد. هری کاغذ بسته بندی جعبه پاره کرد و جعبه باز کرد و یک جفت کفش ورزشی جدید داخلش پیدا کرد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...