"جرات نداری روی من گریه کنی، زی."
لویی با چشمای اشکی خندید، زین لبخند زد و زیر چشماش پاک کرد "خفه شو بهترین دوستم امروز داره ازدواج میکنه، اجازه دارم گریه کنم. "
دستاشو دور لویی حلقه کرد و محکم تو بغلش گرفت. هر دو لباس پوشیده و آماده بودن برای رفتن به محراب مراسم. دوست ها و خانوادشون منتظر بودن.
"ما نباید گریه کنیم وگرنه هری عصبانی میشه که آرایشت رو خراب کردیم."
لویی گفت و عقب کشید، زین سری تکون داد و دستشو کشید تا زیر چشمای لویی رو پاک کنه "هر چند نمیتونم کمکت کنم."
"منم، صد در صد تو طول قسممون گریه م میگیره"
زین لبخندی زد: "هنوز باورم نمیشه که شما دوتا دارین ازدواج میکنید."
"خودمم باورم نمیشه."
وقتی نایل، لیام و کارا وارد اتاق شدن، لویی سریع چشماشو پاک کرد.
"ببین؟ بهت گفتم که اون دقیقا مثل هریه"
لویی با حرف کارا ابروش رو بالا رفت" منظورت چیه؟"
کارا به سمتش رفت و بغلش کرد"هری دقیقاً مثل توعه. نمیتونه جلوی لبخندش رو بگیره، مطمئنم که الان داره گریه میکنه. خیلی خوشگل شدی، اون قطعا دوباره گریه میکنه"
لویی به آرومی خندید و ازش جدا شد. کارا بوسه ای روی گونش زد: "بچه ها من برای شما خیلی خوشحالم."
"مرسی ."
نفر بعدی نایل بود که به سمتش رفت و بغلش کرد.
" هی نی. "
"من همین الانشم دارم گریه میکنم درحالی که هنوز از راهرو رد نشدی"
لویی خندید و محکم تر بغلش کرد"روی لباسم گریه نکن خیس میشه"
"اوه نه، الان دارم اشک هامو برای مراسم اصلی ذخیره می کنم."
نایل عقب کشید تا بهش نگاه کنه، لویی لبخندی زد و سری تکون داد" موافقم. "
حالا نوبت لیام بود لویی رو بغل کنه "هری هم مثل تو هیجان زده ست. اون به معنای واقعی کلمه نمیتونه از لبخند زدن دست برداره، گونه هاش همین الانم درحال کش اومدنن"
لویی سرشو روی شونهاش تکیه داد"همه اومدن؟"
"آره، چند دقیقه دیگه باید بری همه منتظرتن. بچه ها من واقعاً براتون خوشحالم، منتظر روز عروسیتون بودم بخاطر اینکه میدونستم سرنوشت شما دو نفر بهم وصله و با هم ازدواج میکنید و امیدوارم که هری استرسش رو تموم کنه وگرنه قسم میخورم همون وسط میرینه به همه چی"
لویی از حرف لیام خندید "آره ، احتمالا اینکارو بکنه."
هر پنج نفر به صحبت کردن ادامه دادن تا زمانی که در باز شد و ژولیت مدیر برنامه عروسی وارد شد.

BẠN ĐANG ĐỌC
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...