لویی صبح روز بعد از خواب بیدار شد و هری در حالی که گونه و گردنش بوسه بارون میکرد، روی کمرش آروم نوازش میکرد.
لویی لبخند خواب آلودی زد "صبح بخیر عجیب غریب"
هری هم لبخندی زد و بوسهای گرم روی گردنش گذاشت "صبح توهم بخیر. میشه لطفا توضیح بدی چرا عجیب غریبم؟"
"چون وقتی خوابم یا داری منو نگاه میکنی یا منو میبوسی."
لویی گفت و خمیازه ای کشید.
هری به دهن کش رفته لویی خندید "این اولین بار نیست فقط اولین باریه که مچ منو گرفتی."
لویی روی بالش خندید"این فقط ثابت میکنه تو عجیب غریبی."
"مم، شاید."
هری نیشخندی زد و گونه اش بوسید: "میخوای الان بلند بشی یا کمی بیشتر بخوابی؟ امروز جایی برای رفتن نداریم، بیرون بارون میباره."
"میخوام کمی بیشتر بخوابم"
لویی گفت و دوباره سرش روی سینه هری گذاشت.
"باشه. مامانم و رابین سر کارن، پس فقط ما و جمز هستیم. منم الان میرم تا برای خودمون صبحونه درست کنم."
"نه صبر کن بیشتر با من بمون."
لویی قبل از اینکه بتونه بلند بشه بازوی هری بین دستای کوچیکش گرفت.
هری باشه ای گفت و سرش توی گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید."میخوای گرمت کنم؟"
"آره."
لویی با لبخند سری تکون داد و چشماشو بست. هری دستشو زیر پیراهن لویی برگردوند تا با دست کشیدن و آروم نوازش کردن پوستش گرمش کنه.
یه ربع بعد تصمیم گرفتن بلند بشن، هری لویی کول کرد و روی میز آشپزخونه گذاشت.
"الان برات چای درست میکنم."
هری نیشگونی از باسن لویی گرفت و در حالیکه لیوان ها میگرفت، کتری روی گاز گذاشت.
"برای صبحونه چی میخوای؟" هری پرسید "مامان تقریباً تمام مواد مورد نیاز ما رو داره"
"نمیدونم هرچی باشه اوکیه."
لویی شونه هاش بالا انداخت و موهای هری پشت گوشش جمع کرد
"پس یه مدل پنکیک درست میکنم که جمز دوست داره. با چیپس شکلات سفید درست میکنم. موافقی؟"
"خوشمزه به نظر میاد."
هری لیوان چای به لویی داد، لویی لبخندی زد و ازش تشکر کرد.
جما خواب آلود وارد آشپزخونه شد "غذای من کجاست؟ یه چیزی در مورد پنکیک مورد علاقه ام شنیدم."
هری نیشخندی زد و دستش ازهم باز نگه داشت، جما توی بغل برادر کوچیکترش قرار گرفت و خواب آلود بهش تکیه داد.
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...