⁸⁶

121 31 8
                                    


لویی با حس تکون خوردن شکمش از خواب بیدار شد، ناله کرد و دهنش رو بست و نشست تا کاسه نزدیک تخت بگیره.
کمی بالا اورد، هر چند دیگه چیزی توی معدش وجود نداشت. از روی تخت بلند شد تا دهنش رو بشوره و با این فکر که هری چند ساعت دیگه به خونه میاد کمی لبخند زد. سرش گیج رفت و کمی تلو تلو خورد. وارد شد و چارچوب در حموم گرفت .بعد از شستن دهنش و انجام کارهاش از اتاق بیرون رفت، دیدش کمی تار بود.

"صبح بخیر."

زین از آشپزخونه به سمتش رفت و متوجه سرگیجش شد. با عجله به سمتش رفت و دستی دور تنه اش حلقه کرد و بهش کمک کرد تا روی کاناپه بره.

" امروز چطوری؟ "

" کمی بالا آوردم و سرم گیج میره. احساس میکنم سرم داره منفجر میشه "

"میرم کمی دارو و چای بیارم برات. لی بیرونه، هری رو از فرودگاه میاره."

زین گفت و موهاش از روی پیشونی عرق کرده اش کنار زد. لویی سرش رو تکون داد و وقتی دوباره سرگیجه گرفت، ناله کرد.

زین ریموت تلویزیون رو بهش داد " هرچی دوست داری بزار"

به سمت آشپزخونه رفت تا چای لویی درست کنه، با ناراحتی به لویی که دوباره شروع کرد سرفه کردن نگاه کرد.
درست قبل از بالا اوردن بهش کمک کرد تا به حموم بره و در حالی که پسر کوچیک از درد ناله میکرد کمرش رو مالید.
بعد از اینکه لویی یک بار دیگه دهنش رو شست، زین بهش کمک کرد تا به اتاق نشیمن برگرده.
عسل و چند قطره لیمو به چای اضافه کرد و به لویی داد. لویی ازش تشکر کرد و لیوان رو گرفت و جرعه جرعه خورد.
زین برای لویی غذا درست کرد، چیزی که معده اش رو آروم نگه داشته باشه.
از لیام یک پیام دریافت کرد که گفت سه ساعت دیگه به خونه میان.

وقتی غذا درست کردن تموم شد به لویی کمک کرد تا روی میز بیاد، لویی به دور خودش پیچید و غذاش رو به آرومی خورد.

تلفن زین زنگ خورد، لویی ناله کرد و گوش هاش رو پوشوند

" زی صداش بلنده، خاموشش کن."

"ببخشید لو"

گفت و سریع گوشی رو جواب داد"چی شده نی؟"

"هی، تو هنوز خونه لویی و هری هستی؟"

"آره، چیشده؟"

"من و کارا فکر کردیم که بیایم پیشتون، خیلی وقته که لویی رو ندیدیم."

"اره بیاین ولی لویی مریضه باشه ؟ بهش فشار نیارین"

"باشه. چند دقیقه دیگه اونجاییم"

تلفن رو قطع کردن، زین رو به لویی کرد "نایل و کارا دارن میان "

لویی به آرومی سر تکون داد و سعی کرد سرگیجه اش رو کنترل کنه .

خوردنش تموم شد و رفت روی کاناپه دراز کشید

در زده شد، زین در رو باز کرد و به نایل و کارا لبخند زد

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now