لویی کار شیفت صبحش تموم شد هری تو مغازه بود تا اونو ببره .
"زین و لیام امشب برنامه شنا تو استخرشون ریختن و مارو دعوت کردن." هری گفت
لویی لب پایینش رو گاز گرفت "من نمیتونم شنا کنم."
"من حواسم بهت هست، باشه؟"
هری دستاشو دراز کرد. برای اینکه لویی بگیره
لویی دستاشو گرفت و آهی کشید "مطمئن نیستم. میام ولی فکر نمیکنم وارد بشم"
"چرا؟ نمیذارم غرق بشی "
هری یه قدم نزدیکتر شد و لباش رو روی پیشونی لویی فشار داد
" میدونم، اما تو میخوای با دوستات خوش بگذرونی، من نمیخوام جلوت رو بگیرم . "
لویی سرشو تکون داد و لبخند غمگینی روی لباش نشست .
"تو جلوی خوشگذرونی منو نمیگیری بیبی. من میخوام کنارت باشم و اگه به معنای نگه داشتن تو کات کردن با بقیه باشه من اینو میخوام"
لویی سرخ شد و لبخندی واقعی روی لباش پخش شد.
"باشه بعدا درموردش حرف میزنیم."
درست زمانی که می خواستن فروشگاه رو ترک کنن، در فروشگاه باز شد و آدام وارد شد. هری سریع جلوی لویی ایستاد.
"لعنتی اینجا چیکار میکنی؟"
"من-فقط میخواستم معذرت خواهی کنم."
آدام آهی از روی پشیمونی کشید "کندال هیچوقت قصد این کارهاشو بهم نگفت، اون فقط بهم گفت که وقتی دنبال لویی میای با لویی لاس بزنم. اون بهم پول اضافی داد تا سوالی نپرسم."
"خوش شانسی که لویی اینجاست، اگه الان اینجا نبود، حتی از شنیدن پیشنهاد اون عوضی هم پشیمون میشدی."
آدام سریع سرش رو تکون داد "ببخشید."
از فروشگاه خارج شد.
لویی بازوی هری رو گرفت "آروم باش لطفا؟"
گونه هاش رو گرفت، هری چند ثانیه به چشماش خیره شد قبل از اینکه نفس راحتی بکشه.
"من آرومم."
"خوبه" لویی لبخند زد.
در فروشگاه باز شد و کوین وارد شد، چون باید شیفتش رو تحویل میگرفت.
به لویی لبخند زد "هی لویی."
"سلام."
لویی لبخند ملایمی بهش زد.
رو به هری کرد" من فقط گوشیم رو بگیرم و بعدش میتونیم بریم"
هری سری تکون داد. وقتی برگشت تا بره، هری دست لویی رو تا لحظه اخر لمس کرد.
لویی خندید و دستش رو پس زد . لویی این رو به عنوان یک حرکت بازیگوشانه در نظر گرفت ، اما هری فقط قلمرو خودش رو اطراف کوین علامت گذاری می کرد. لویی گوشیش رو از پشت میز برداشت و داخل جیبش کرد و به سمت هری برگشت

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...