دو روز از موقعی که هری و لویی همدیگه رو دیدن میگذره. هر دو افکارشون رو سروسامون داده بودن و بالاخره به نتیجه رسیده بودن. هری تصمیم گرفت هر چی که بشه مواظب لویی باشه. اهمیتی نمیده که چقدر قراره سخت بشه، اون لویی رو میخواد و مطمئن میشه که تمام دنیا اینو میدونن. لویی تصمیم گرفت که اجازه نده رابطه اش با هری بخاطر یک خار از بین بره، واقعاً هری رو دوست داره و امیدواره که هری دوباره دوسش داشته باشه.
~~
از هز : سلام لو، اشکالی نداره بهت زنگ بزنم؟ سرت شلوغ نیست؟
از لو : نه آزادم
چند ثانیه بعد تلفن لویی زنگ خورد، به اسم هری و عکسی که براش گذاشته بود (که از اسنپ چت اش بود، عکس هری که روی سینه اش خوابیده بود) نگاه کرد. دکمه سبز رو فشار داد.
"سلام ؟"
"هی، لویی."
"سلام هری."
" میگم - اوه، میگم- امشب بیکاری؟"
"فکر کنم."
"چ-چون، میخوام باهات صحبت کنم. مشکلی نیست اگه نخوای نمیخوام اذیت بشی. اگه بخوای ما میتونیم-"
"هری. "
لویی حرفش رو قطع کرد و مجبور شد لب پایینش رو گاز بگیره تا جلوی خنده اش رو بگیره
"ببخشید، من فقط نگرانم."
"اشکالی نداره و اره من بیکارم."
"اوه. اوه! باشه، اوه. میتونم بیام اتاقت، بیرون خیلی سرده، نمیخوام ببرمت بیرون مریض بشی"
"راستش، من -"
"نگو نه، میخوام بیام پیشت، باشه؟"
"خب. پس هشت خوبه؟"
"آره. هشت اونجام"
"باشه "
"باشه "
"باشه..."
"باشه "
~~
لبه تختش نشسته بود و ناخن هاشو می جوید . عمداً یک ژاکت آستین بلند پوشید که وقتی هری کنارشه با دیدن دستش احساس بدی نداشته باشه.
برای صدمین بار تو چند دقیقه گذشته اطراف اتاق نگاه کرد تا مطمئن شه که همه چیز سر جای خودشه.
ضربه آرومی به در زده شد که از جا پرید و لباس هاش رو صاف کرد که انگار گرد و خاک رو پاک می کنه، قبل از اینکه قفل در رو باز کنه به آینه نگاه کرد تا موهاشو درست کنه. هری با دوتا استارباکس تو دستاش ایستاد و لبخند کوچیکی به لویی زد."سلام ."
"هی."
لویی همون لبخند کوچیک رو برگردوند و در رو بیشتر به روش باز کرد، هری وارد شد و کفش هاش رو جلوی در ورودی در آورد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...