"بیا لاو، میرسونمت فروشگاه"
هری بعد از بستن کفش های لویی ، از روی مبل بلند شد و با لویی به بیرون رفت.
"الان میخوام برم مواد غذایی بگیرم، بچه ها امشب میان." هری گفت
"شام رو خودم درست می کنم، نوشیدنی و خوراکی هم میخرم و..اها ما میخایم یه ویدیو YouNow بگیریم"
"ببخشید نمی تونم تو درست کردن شام بهت کمک کنم." لویی لبخندی عذرخواهی بهش زد.
هری نیشخندی زد و سرش رو تکون داد" مزخرف نگو، من خودم می تونم این کار رو بکنم."
"عصر خیلی خسته میشم، امروز پنجشنبه و پنجشنبه ها همیشه فروشگاه پر از مشتری." لویی آهی کشید.
هری دستش رو گرفت"اشکالی نداره، هر وقت خواستی میتونی بخوابی. ما جلوت رو نمیگیریم، مطمئنم که بچهها مشکلی ندارن. و خودت رو مجبور نکن که بیدار بمونی."
"باشه ." لویی سرش رو تکون داد "توهم ویدیو برای چنلت می گیری؟"
"آره، چالش Prank Calls. احتمالا دو ساعت دیگه میان خونمون ، اول ویدیو ریکورد میکنیم، بعد شام درست میکنم، و میام دنبالت تا شام بخوریم. راستی اگه وسط شیفتی و یکی از ما بهت زنگ زد، فقط بدون هرچی میگه شوخیه" هری با لبخند گفت
لویی نیشخندی زد و سرش رو تکون داد" باشه."
هری ماشین رو بیرون فروشگاه ضبط پارک کرد " شیفت خوش بگذره."
لویی لبخند زد و سرش رو تکون داد" ای کاش اینطور بود."
هری خم شد و لبهای لویی رو بوسید "اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن بهم، باشه؟" لویی سری تکون داد، بوسه ای روی گونه اش زد و لبخندی خجالتی زد و از ماشین پیاده شد و وارد فروشگاه شد.
~~
لویی تو آشپزخونه کوچیک فروشگاه داشت برای خودش چای درست می کرد که صدای زنگ گوشیش رو شنید. چایش رو با خودش برد و با دیدن شماره لیام گوشیش رو برداشت.
"سلام؟"
"هی، لویی"
"سلام لی چیزی شده؟"
"آره، اوه. میخوام یه چیزی رو اعتراف کنم."
لویی لبش رو گاز گرفت تا جلوی خندیدنش رو بگیره.
"خب، چیشده؟"
"واقعاً متاسفم که این اتفاق افتاد، از کنترل خارج شد و امیدوارم بتونی ما رو ببخشی"
"لی، داری منو می ترسونی چیه؟"
لویی دست به کار شد و سعی کرد صداش رو بلرزونه.
"اوه، من و هری داشتیم شوخی میکردیم ولی نمیدونم چرا یهویی همو..بوسیدیم."
لویی دکمه بی صدا رو فشار داد تا لیام نتونه صداش رو بشنوه و از خنده منفجر شد. هری گفته بود که لیام بهش زنگ میزنه، جلوی خنده اش رو گرفت و گوشی اش رو کنار گوشش گذاشت.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...