"لو، آماده ای؟"
هری در اتاق مهمان رو زد.
"آره، یه دقیقه دیگه میام !"
لویی گفت و لباسش رو مرتب کرد. تو آینه به خودش نگاه کرد لب پایینش رو گاز گرفت. این چهارمین لباسیه از موقعی که اومده بود تو اتاق امتحان کرده و اونو دوست نداشت. اون تمام تلاشش رو میکرد که کنار هری خوب بنظر برسه، اما مثل اینکه نمیشد. آهی کشید و تصمیم گرفت لباسی که الان پوشیده از بین این چهارتا لباس قبلی بهتره. ژاکت خاکستری و شلوار جین آبی. موبایلش رو گرفت و کیف پول داخل جیبش کرد و کت و کفشش رو برداشت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
هری پوشیدن کفش هاش رو تموم کرد و از روی کاناپه بلند شد، وقتی لویی رو دید که از چندتا پله پایین میاد بهش نگاهی انداخت و لبخندی زد. لویی روی کاناپه نشست و کفش هاش رو پوشید. هری هم خم شد تا بند کفش هاشو ببنده.
"هری، مجبور نیستی، من خودم میتونم این کار رو انجام بدم."
لویی گفت و لبخندی روی لباش نشست.
هری چیزی نگفت و با اولین کفش کارش رو تموم کرد و به سمت کفش دیگه رفت. لویی به لباس هری نگاه کرد. یه پیرهن، کراوات، شلوار جین مشکی نازک، بوت، و کت چرمی که برای کریسمس بهش داد. باعث شد لبخند بزنه. هری کارش رو تموم کرد و لبخند زد"آماده ای بریم؟"
لویی سرش رو تکون داد و بلند شدن و با بیر و میلو خداحافظی کردن و از خونه بیرون اومدن. هری در ماشین رو برای لویی باز کرد که با خجالت ازش تشکر کرد و روی صندلی مسافر نشست. هری روی صندلی راننده نشست و ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ خارج شد.
"آلبرتو و دیل تو رستوران منتظرمونن. مردم میدونن میخوایم بریم اونجا" هری گفت و به لویی نگاه کرد که انگار یادش رفته بود نفس کشیدن چطوریه.
"قول میدم هیچ اتفاقی نیوفته واست باشه؟" لویی سرش رو تکون داد، سه بار نفس عمیق کشید .
پونزده دقیقه بعد به رستوران رسیدن، جمعیت زیادی از مردم جلوی در ورودی ایستاده بودن.
"از در پشتی میریم."
هری با ماشین از کنار جمعیت گذشت. مردم با دیدن ماشین هری دویدن به دنبال ماشین. هری ماشین رو پارک کرد و پیاده شد و دوید تا در لویی رو باز کنه. کمر لویی رو گرفت و کمکش کرد از ماشین پیاده شه و منتظر موند تا آلبرتو و دیل برسن و اونها رو به رستوران ببرن.
چند نفر جیغ میکشیدن و بعضی ها اسمشون رو میپرسیدن و عکس میگرفتن.
هری همینطور که لویی تو بغلش بود بالاخره وارد رستوران شدن."همین، تموم شد." هری پشت لویی رو اروم نوازش کرد در حالی که صاحب رستوران با لبخند بهشون نزدیک میشد.
"عصر بخیر ."
"عصر بخیر قربان." هری بهش لبخند زد.
" من پیترم و مثل اینکه امروز رزروی دارید اینجا درسته؟"
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...