99

68 12 0
                                    

"هری؟"

لویی وارد اتاق نشیمن شد و هری دید که با بیر و میلو روی کاناپه دراز کشیده بود. "هوم؟"

"میشه حرف بزنیم؟"

"مشکلی هست؟"

"نه، همه چیز خوبه فقط من میخوام در مورد موضوع مهمی باهم صحبت کنیم."

لویی گفت و کنارش نشست، هری سری تکون داد و دستش جلو برد تا دست لویی بگیره. "در مورد چی؟"

"حسودیت و محافظ کار بودنت"

هری پوفی کرد "مربوط به دیروزه؟"

"آره. هز تو حق نداشتی به اون مرد بیچاره مشت بزنی. اون به من دست نزد و خودشو به زور به من نمیمالوند."

"من کاملاً حق داشتم که با مشتم به قیافه مزخرفش بزنم، حتی بعد از اینکه بهش گفتی که علاقه ای به آشنایی باهاش نداری، اون همچنان اصرار میکرد."

فلش بک دیروز

"آهای خوشگله."

لویی سرشو بلند کرد و با مردی جلوش روبه روش شد که بهش لبخند میزد، ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید" سلام؟"

"دیدم تنها ایستادی، میخواستم همراهیت کنم."

"در واقع من- "

"اسمت چیه؟ میتونیم با هم آشنا بشیم."

"من علاقه ای ندارم."

لویی بند قلاده بیر و میلو رو محکم تر گرفت که بیر شروع کرد به پارس کردن به سمت مرد.

"پس باید برای بدست آوردنت سخت تلاش کنم، قول میدم باهات بهتر رفتار کنم"

"نشنیدی گفت علاقه ای به تو کوفتی نداره، چرا هنوز اینجایی؟ "

هری که حالا بین حرفاشون ظاهر شده بود و روبه روی مرد جلوی لویی ایستاد.

"فکر نمی‌کنم ازت نظر خواسته باشم تا-"

هری با یک مشت توی صورتش حرفشو نیمه تموم گذاشت. لویی با دیدن صحنه روبه روش سریع دستتاشو دور کمر هری پیچید و سعی کرد تا کنار بکشتش.

"چرا فقط بهش نمیگفتی ما باهمیم و ازونجا میرفتیم؟ میدونم که اون بی ادب بود ولی -"

هری از عصبانیت از روی کاناپه بلند شد"ولی هیچی لویی، من به هیچ مردی اجازه نمیدم فکر کنه که فقط میتونه بهت ضربه بزنه و توقع داشته باشی که هیچ کاری نکنم!"

"حداقل مشت زدن به مردم رو تموم کن. میدونم که اون لحظه عصبانی، اما لازم نیست با همشون دعوا بیوفتی و بزنی"

لویی سعی کرد با ناامیدی بیشتر تلاش کنه "تو باید درک کنی که مهم نیست کی از من درخواست میکنه یا به من حرف میزنه، همیشه تویی که برام مهمی."

" من به همه چیزهایی که درمورد تو باشه اعتماد دارم، اما مطلقاً به هیچ کس دیگه ای اعتماد ندارم."

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now