341 74 13
                                    

شب سال نو بود و هری به مهمانی تو خونه دوستش دعوت شده بود. حوالی ظهر بود، هری برای خودش و لویی ناهار درست کرده بود. لویی رو صدا زد تا بیاد غذا بخوره .
لویی از اتاق مهمان بیرون اومد و لباس بیرونی تنش بود.

"جایی میری ؟"

وقتی لویی روی صندلی میز نشست، هری پرسید .

لویی به سادگی گفت"به هتل ." 

هری در حالی که دستشو روی دست کوچکتر لویی گذاشته بود ، گفت."نه نرو. همینجا بمون." 

"هری، من بیشتر از یک هفته که اینجام، این خیلی زیاده." لویی آهی کشید "من یه هتل خیلی خوب گرفتم. ممنون که اجازه دادی بمونم، مرسی. اما وقت رفتنه."

"اما لویی.." هری اخمی کرد.

"لطفا؟ لطفا بمون؟"

لویی لب پایینش رو گاز گرفت "هری..."

هری جلوی لویی رفت و دست هاشو گرفت و سرش رو روی شونش گذاشت.

"تا موقعی که نگی میمونی، ولت نمیکنم"

لویی عمیقا سرخ شد، لبش رو گاز گرفت و سعی کرد به این فکر کنه که چطوری از این موقعیت خلاص بشه.

"لطفا... بمووون. من میخوااامم بموونییی."

هری شروع کرد به طرز مسخره ای آواز خوندن، لویی نمیتونست از حماقتش نخنده.

"اگه بری، کی قراره با من فیلم ببینه؟ با من غذا بخوره؟" هری در حالی که دستشو دور شونه لویی سفت میکرد پرسید.

"تو میلو و بیر رو داری." لویی خندید و جلوی خودش رو از بازی با موهای هری گرفت

"این قبول نیست!" هری لویی رو ول کرد و نشست

"لطفا بمون.."

"هری -"

"لطفا؟"

"فقط امشب."

لویی موافقت کرد، هری سعی کرد اعتراض کنه اما لویی جلوش رو گرفت.

"منم نمیخوام برم، اما نمیتونم بیشتر از این بمونم."

"چرا ؟" هری با کنجکاوی پرسید.

لویی میخواست جواب بده، که فر خاموش شد. هری آهی کشید و بلند شد تا ناهارشون رو بیاره.
اونها تو سکوت غذا خوردن، هری هر چند وقت یک بار به لویی که مشغول غذا خوردن بود نگاه میکرد. اون نمیخواست لویی رو ترک کنه. لویی رو دوست داشت، حتی اگه کمتر از دو هفته ست که اونو میشناسه.

"امشب یه مهمونی تو خونه دوستمه. میخوای با من بیای؟" هری پرسید،

لویی دور دهنش رو تمیز کرد و سرش رو تکون داد.

"نه، ممنون. "

"مطمئنی ؟"

لویی سری تکون داد."من طرفدار جمعیت زیاد نیستم، اینو میدونی. من مشروب نمینوشم یا سیگار نمیکشم، نمیرقصم و نمیتونم دوست پیدا کنم."

• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]Where stories live. Discover now