لویی صبح زود از خواب بیدار شد و اولین چیزی که دید بازوهای هری که دورش حلقه شده بود. سعی کرد به آرومی بلند بشه تا هری رو بیدار نکنه. صورتش رو شست و دندون هاشو مسواک زد، وقتی کارش تموم شد از حموم بیرون رفت و هری رو دید که روی تخت نشسته و چشماش رو با خواب آلودگی میماله.
"تخت سرده.نمیتونم بخوابم" هری با صدای تند صبحگاهیش گفت.
"شیفت صبح با منه، ببخشید. باید زودتر برم تا فروشگاه رو باز کنم."
لویی عذرخواهی کرد، و از اتاق بیرون رفت تا از کمد اتاقش، جایی که همه لباس هاش بود، لباسی بگیره.
سریع لباسشو عوض کرد و با کفش تو دستاش از اتاق بیرون رفت، هری تو آشپزخونه بود و دوتا لیوان چای درست می کرد و تخم مرغ و بیکن رو از یخچال بیرون می آورد. لویی روی کاناپه نشست و کفش هاش رو پوشید و به سمت آشپزخونه رفت.
هری دستاش رو دور لویی حلقه کرد و با خوابآلودگی گفت" قبل از رفتن بغلم کن."
لویی در حالی که لبخند می زد لب پایینش رو گاز گرفت، دستاش رو دور کمر هری حلقه کرد و پشتش رو مالید.
"فکر کنم تخم مرغ ها دارن میسوزن"
لویی با خنده ای آروم گفت. هری به سمت اجاق چرخید، تخم مرغ ها رو برگردوند و به سمت لویی برگشت.
"چه ساعتی باید فروشگاه رو باز کنی؟" هری پرسید.
"هشت."
لویی همینطور که سعی میکرد ضربان قلب هری رو نادیده بگیره گفت.
هری ناله ای کرد "زوده."
"مامانت و جما به زودی میرسن. توهم باید اماده بشی."
لویی دستی به شونه اش زد و از بغلش جدا شد.
آهی کشید "درسته. برای ناهار میایم دنبالت ، باشه؟"
لویی سرش رو تکون داد: "ساعت دو کارم تموم میشه"
هری خمیازه ای کشید "باشه حالا بیا،صبحانه آماده ست."
~~
لویی از اتوبوس پیاده شد و با دیدن دخترایی که جلوی محل کارش ایستاده بودن نفس عمیقی کشید و کلیدهای مغازه رو از جیب کتش بیرون آورد، که دختر ها به سمتش برگشتند.
"لویی!!" جیغی کشیدن که لویی به خودش لرزید.
"چطوری اسممو میدونی؟"
لویی با تعجب پرسید.
یکی از دخترها گفت"تو دوست پسر هری استایلزی ، البته که اسمتو میدونیم "
"اوه. درسته"
"شما دوتا خیلی کیوتین!!"
یکی دیگه از دخترا گفت که باعث شد لویی لبخندی بزنه و یکم قرمز بشه.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Фанфикلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...