" لو عزیزم، ما باید بریم. تو بیش از حد عالی به نظر میرسی، باشه؟"
هری کمی ناله کرد و چونه ش روی شونه لویی گذاشت و از آینه بهش نگاه کرد. میخواستن برای جشن نامزدی به خونه زین و لیام برن، اما لویی اصرار داشت که چند دقیقه بیشتر بمونن تا لباس هاشو برای بار هفتم عوض کنه.
"اما هز، آدمای مهم زیادی اونجا هستن. من باید خوب به نظر برسم."
لویی آهی کشید و دستشو به سمت بالا برد تا موهاشو درست کنه، اما هری مچ دستش گرفت و گفت "لاو، حتی اگه یک شلوار و پیراهن گشاد خونگی بپوشی، زیباترین آدم اونجایی."
لویی به آرومی سرخ شد "اما-"
" اما نداریم، تو همینجوری که الان هستی فوق العاده به نظر میرسی. راست میگم." هری بوسه ای روی گونه اش گذاشت "بریم، باشه؟"
لویی سرشو تکون داد و دست هری گرفت و باهم از خونه بیرون رفتن و در پشت سرشون قفل کردن.
ده دقیقه بعد به خونه زین و لیام رسیدند، خیابون پر از ماشین بود و صدای صحبت مردم و آهنگ از خونه میومد. هری یک بار دیگه دست لویی گرفت و به سمت خونه رفتند، قبل از اینکه کارا در باز کنه، لویی در زد.
"هی! بیاین داخل."
کارا با لبخند و بعد از بغل کردن هردوشون، در پشت سرشون بست. "زین اونجاست ولی نمیدونم لیام کجاست."
هری باشه ای گفت و دستش روی کمر لویی گذاشت و از بین جمعیت رد میشدن. زین با دیدنشون لبخندی زد و دست تکون داد تا ببیننش. با نزدیک شدن لویی دستاشو محکم دور لویی حلقه کرد.
"بچه ها خیلی براتون خوشحالم."
" مرسی، خوشحالم که اینجایین."
"واقعا فکر کردی ما نمیایم؟"
هری پرسید و زین رو بغل کرد و دستشو آروم به شونه اش زد "خب، نه."
زین با جدا شدن از هری به پشت سرشون اشاره کرد "نوشیدنی ها اونجان، فکر کنم لیما هم اونجا باشه."
"هنوز هم لیما بین صداش میکنی؟"
هری با تعجب نگاهش کرد که زین چشم غره ای بهش رفت "البته. مثل اینه که بپرسم تو هنوز هم لویی بیبی صدا میکنی؟"
هری خندید و قبل از اینکه لویی به سمت میز نوشیدنی و خوراکی ها ببرتش، دستشو گرفت. "اونجا آب نبات دیدم."
به سمت میز رفتن. لویی میخواست از هری بپرسه میتونه لیام رو ببینه که احساس کرد دست های کسی از پشت دورش حلقه شده. سریع چرخید و به بازوی لیام زد "تو منو ترسوندی احمق."
لیام خندید و لویی تو بغلش کشید "ببخشید. هری راست میگه اذیت کردنت حال میده."
لویی لبخندی زد و از لیام جدا شد تا نگاهش کنه " واقعا برات خوشحالم."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Фанфикلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...