لویی روی تخت تکونی خورد و فورا به بدن گرم هری نزدیک شد. لبخند خواب آلودی زد و تا جایی که میتونست توی بغلش جا گرفت.
به چهره خوابیده هری نگاه انداخت و به آرومی لبخندی زد."من یک ساله که با این غول احمق زندگی میکنم."
بلند شد و بوسه نرمی روی لبش گذاشت. وقتی دید که لب های هری به سمتش کشیده شده لبخندش به خنده تبدیل شد و باعث شد هری چشماشو باز کنه.
"صبح بخیر."
هری به چشم های خندون لویی نگاه کرد که لویی صورتش روی سینهاش گذاشت"صبح بخیر."
"امروز سالگردمونه."
هری دستاشو دور شونه ی لویی انداخت "آره."
لویی سرش بلند کرد تا نگاهش کنه که هری لب هاشو بوسید "میدونی، حالا که بهش فکر میکنم واقعا برای امروز هیچ برنامه ای نداریم."
"مم، منم ولی میتونیم که تمام روز تو تخت بمونیم تا من کاملاً خوب بشم."
لویی دوباره سرش روی سینه هری گذاشت و باعث خنده هری شد "موافقم. اما بیا فکر کنیم امروز چیکار کنیم."
" میتونیم بریم رستورانی که من رو برای اولین قرارمون بردی. دقیقاً یک سال پیش بود."
"دوست دارم اونجارو! پس عصر میریم."
لویی سرش رو تکون داد و خمیازه کشید" بیا بریم مسواک بزنیم و برگردیم تو تخت"
"بعدش میتونم با خیال راحت بدون اینکه کسی بهم بگه 'دهنم بوی بد میده' کلی بوست کنم ."
هری قبل از بلند شدن از روی تخت گازی از لپ های لویی گرفت و لویی که میخندید دنبال خودش به حموم برد.
دندان هاشون رو با هم مسواک زدن، لویی به چهره ی که هری که بجای دندوناش، لباش رو خمیر دندون میزد خندید. بعد از شستن دندوناشون، هری دستاشو زیر پاهای لویی برد و بغلش کرد که باعث شد لویی از حرکت یهویی ش دادی بزنه."هز!!"
لویی روی تخت گذاشت و خودش روی بدنش قرار گرفت و در حالیکه تمام صورت لویی میبوسید به صدای خنده هاش گوش میداد
"هزااا چه بلایی سرت اومده؟"
هری دست از لب های لویی کشید و قبل اینکه دوباره به کارش ادامه بده به پسر کوچیکتر لبخند زد "امروز سهمم از روزای دیگه بیشتره"
لویی به حرکاتش میخندید و صورتشو برگردوند و سعی کرد دوباره به کنار هلش بده. هری نیشخندی زد و به لویی اجازه داد چرخی بزنه و حالا لویی روی شکمش نشسته بود.
"باورم نمیشه که یه سال تموم از دوستی با تو جون سالم به در بردم. من واقعا لایق داشتن یه نشان جنگجو هستم."
"طوری میگی که انگار اصلا خوشت نیومده."
"از اینکه بخاطر اذیت کردنای یه وزغ خوشم اومده الان اینجام"
YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...