"زین دنبالت میاد یا من برسونمت؟"
" چند دقیقه دیگه میرسه"
هری باشه ای گفت "لطفا مراقب باش."
لویی با لبخند بوسه ی کوچیکی روی لب های هری زد"باشه مصاحبه خوشبگذره بهت."
" لی و من وقتی مصاحبه تموم شد میایم پیشتون"
"باشهه"
لویی از جلوی در با هری خداحافظی کرد و خونه رو ترک کرد و با دیدن ماشین زین به سمتش رفت.
"هی چطوری؟"
"خوبم..امروز که مزاحمت نشدم؟"
"نه خوب شد بهم زنگ زدی"
"چقدر زود ولنتاین شد."
زین گفت و ماشین از داخل پارکینگ بیرون آورد
"تو و هری برنامه ای برای فردا دارین؟"
"درموردش حرف نزدیم اما مطمئنم که یه کاری انجام میدیم. تو و لی چطور؟"
" قصد داشتیم برای تعطیلات آخر هفته بریم کمپ ولی اصلا یادم نبود که ولنتاینه "
" این خیلی باحاله"
" آره. این یکی از دلایلیه که میخواستم برم بیرون برای خریدن هدیه ای برای لیام "
"منم برای هز هیچ چیزی پیدا نکردم. مطمئنم که اون وزغ تا الان هدیه اش رو گرفته"
زین خندید "دوست داره سوپرایزت کنه بذار تو حال خودش باشه"
"میدونم دوست داره اما گاهی اوقات حس بدی بهم میده چون من به اندازه ای که اون برام کادو میخوره براش نمیخرم."
زین لبخندی زد و دستشو روی دست لویی گذاشت "قسم میخورم که شما دوتا ته هرچی زوج بودن تو دنیایین. خیلی بامزه این"
خیلی زود به مرکز خرید رسیدن، زین ماشینش نزدیک ورودی پارک کرد و پیاده شدن. محافظ زین، پرستون موقع ورودشون به مرکز خرید بهشون ملحق شد. هردو با لبخند سلام کردن و شروع به قدم زدن تو اطراف مرکز خرید کردن. لویی نزدیک به زین راه میرفت و در حالی که از کنار مغازه ها رد میشدن با پرستون صحبت میکردند.
"اوه، هری اینارو دوست داره"
لویی در حالی که به قفسه پیراهن های دکمه ای نگاه میکرد، با خودش زمزمه کرد.
زین دستش روی شونه اش گذاشت " رنگ هایی که خوشت اومد بگیر"
"باشه."
لویی سرش تکون داد و وارد شد. دو دست پیراهن سفید و مشکی که دکمه ای بودن برداشت و به سمت صندوق برد و پول لباس پرداخت و از خانم تشکر کرد و کیف خرید برداشت و از مغازه بیرون اومد.
"من و لی به چندتا شلوار جین جدید نیاز داریم و این مغازه واقعاً خوبه، بیا بریم مطمئنم که توهم میتونی چیزی برای خودت پیدا کنی"

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...