زین ماشین رو توی پارکینگ خونه خودش و لیام پارک کرد، هر سه نفر پیاده شدن و به لویی تو آوردن چمدون و کیفش به کمک کردن.
"چند روز باهامون بمون، باشه؟ تا زمانی که نیاز باشه"
زین دستش رو دور شونه لویی انداخت، لویی سرش رو تکون داد، هنوز بغض داشت و نمی خواست با حرف زدن این بغض شکسته بشه.
لیام چمدون رو تو اتاق مهمان گذاشت "میرم قهوه بزارم" گفت و از اتاق خارج شد و به آشپزخونه رفت.
لویی به فضای اتاق خیره شده بود و افکار تو مغزش میچرخید.
واقعاً تموم شده بود؟
هری و اون واقعا از هم جدا شدن؟
هری بهترین اتفاقی بود که تا به حال براش افتاده بود و همینطوری تموم شد. هری باعث شد اون لبخند بزنه، بخنده، از خجالت سرخ بشه ، هری اونو خوشحال میکرد. حس میکرد خوشبخت ترین فرد تو تموم عمرشه.
هری اولین کسی بود که لویی رو دوست داشت، حتی پدر و مادرش اینطوری نبودن. مثل اینکه واقعا تموم شده بود این خیال.زین متوجه لویی شد و سریع اونو تو بغلش گرفت، قلبش از شنیدن گریه های لویی به درد اومد. پشتش رو مالید و حرفی نزد . لیام به اتاق برگشت، می خواست بگه قهوه آماده ست ، اما دهنش بسته شد وقتی لویی رو دید که توی بغل زین گریه میکنه. به سمتشون رفت .
محکم بازوش رو دور لویی انداخت"همه چی خوب میشه، قول میدم."
~~
هری روی کاناپه دراز کشیده بود، بعد از سه ساعت گریه اشک ساعت از دستش در رفته بود. بیر و میلو سعی کردن مثل همیشه بغلش کنن و ارومش کنن اما هردو رو از خودش دور کرد.
معده اش از نخوردن غذا درد میکرد و دهنش خشک شده بود، اما نه انرژی داشت و نه انگیزه ای برای بلند شدن.
دلیلشو برای زندگی کردن از دست داده بود، دیگه هیچ چیزی ارزش نداشت.حرف هایی که دیشب به لویی زد،خیلی احمقانه بود. چطوری میتونست؟
مطمئناً عصبانی بود که لویی تو بغل اون پسره اما واقعا میدونست که لویی نزدیکش نمیره ولی چرا تمام این حرفارو زد؟ خودش هم باور نمی کرد.
از خونه بیرون رفت، میدونست که اگه این کار رو نکنه، حتی بیشتر از این هم خراب میشه. به سمت بار رفت و قصد داشت تا موقعی که هوشیاره بنوشه.
یه آبجو سفارش داد، بارمن پشت پیشخوان ازش پرسید که حالش خوبه یا نه ؟ هری گفت نه و گفت با کسی که خیلی دوستش داشت دعوا کرده. نزدیک بود آبجوش رو تمام کنه که کندال بهش نزدیک شد. گیج شده بود که چرا اونجا بود، توی همون باری که خودش بود. یک گفتگوی کوچیک باهم داشتن. کندال مدام نوشیدنی سفارش می داد. میدونست که هری وقتی الکل بخوره چطوری میشه. اون موقع، بعد از عکاسی، سعی کرد وادارش کنه که برای نوشیدنی باهاش بیرون بیاد ولی به خاطر لویی هری نیومد . پس چاره ای نداشت جز اینکه لویی رو از سر راهش بیرون کنه .
وقتی هری کاملا مست شد و کندال از کارش کاملا راضی بود، بهش گفت که باید شب رو تو خانه اون بمونه. هری مست اصلاً نمیدونست چه اتفاقی داره میافته. کندال دستش رو نو جیب پشتی هری برد تا کلید ماشینش رو بگیره. وقتی که به خونه کندال رسیدن ، هری نیمه خواب بود. بهش کمک کرد تا وارد خانه شه و بهش گفت لباس هاش رو در بیاره تا بتونه بخوابه. هری در حالی که لباس هاش رو در می آورد دور اتاق می چرخید.
همه لباس هاش رو دراورد و فقط با یه باکسر زیر ملافه دراز کشید و در عرض چند ثانیه خوابش برد.

YOU ARE READING
• 𝙖 𝙈𝙤𝙙𝙚𝙡 𝘼𝙣𝙙 𝙖 𝙁𝙖𝙣 • [𝙇.𝙎]
Fanfictionلویی چند شب قبل از تولدش تصمیم میگیره که به خانوادش بگه که گی. بالاخره اونها پدر و مادرش هستن و ازش حمایت میکنن. اما وقتی اونو از خونه بیرون انداختن لویی تازه فهمید چه اتفاقی افتاده؟ هری همون شب فقط میخواست یه پیاده روی بی سر و صدا تو خیابون داشته...