تو مثل یک ستارهی چشمک زن توی شبهای کویری، یک روز به من تابیدی و من غرق زیبایی بی نظیرت شدم.
چشمات سیاه بود و برق دلنشینی داشت، برقی مثل وسپر، دم دمای غروب؛ همونقدر تابان و بی همتا!
به خودم اومدم و دیدم مدتهاست مجذوب این زیبایی شدم و بی اطلاع از قلبی که دچارت شده.
به خودم اومدم و دیدم شدی ستارهی کوچک شبهای تیرهی زندگیم و با مهربونی بهش تابیدی
وسپرِ من. از نجوم سر درنمیارم اما قطع به یقین، سرنوشت تو رو به آسمون من پیوند زده.
من میشم تاریکی شب و تو بشو تک ستارهای توی اون تاریکی میدرخشه... تو میتونی... میتونی که تاریکی رو به روشنایی تبدیل کنی...
چون تو وسپری...
وسپرِ من!
YOU ARE READING
𝐕𝐞𝐬𝐩𝐞𝐫
Fanfictionروزی که چانگبین برای کار به ملبورن اومد، هیچ وقت فکرش رو نمیکرد ستارهی درخشانی که همیشه دنبالش میگشته رو پیدا کنه. ستارهای که نور رو به زندگیش داد و لبخند ابدی رو روی لبش نشوند... تک ستارهای با گونههایی به زیبایی کهکشان راه شیری... ستارهای به ا...